سوار ون شدیم....ساعت تقریبا یک بعد از ظهره....همینطور که ماشین تو خیابون های پاریس میرفت ما همه محو خیابون ها و ساختمون ها و خلاصه همه چیز شده بودیم....واسه چند دقیقه هیچکس به اتفاقاتی که بینمون افتاده بود توجه نمیکرد....لوک تا این وضع ما رو دید از فرصت سؤ استفاده کرد و شروع کرد توضیح دادن درباره تاریخچه شهر پاریس و اینکه در طول تاریخ چه اتفاقاتی براش افتاده و چه تغییراتی کرده....من اینقدر با هیجان و دقت داشتم به حرف های لوک گوش میدادم که یه دفعه لوک گفت:
" بچه ها !!!...اگه گوش نمیدید من فقط واسه کیت بگم....مثله اینکه از همتون بیشتر علاقه منده....خب کیت...این ساختمون که میبینی از قرن نوزدهم.........."
بعدم شروع کرد توضیح دادن.....
زک:" به به !!!....آفرین بر تو ای دانشجوی نمونه !!!...."
یه دونه با آرنجم زدم تو شکم زک...بیچاره دیگه صداش در نمیومد....
مکس:" دوست گلم زک !!!!....باید یه زره واسه خودت بخری...."
لوک:" یه چیزی واسه صورتتم پیدا کن....دستش خیلی سنگینه...."
یه دفعه چشم های همه چهارتا شد O_o ....اااای واااییییی !!!...نه نه نه !!!...لطفا اون گند اول سال منو نگو....
لوک:" اوه اوه...فکر کنم این رو نباید میگفتم....."
چیییی؟؟؟....تازه فکر کنی؟؟...همه فهمیدن دیگه....
زک:" چیو؟؟...."
لوک:" اول سال که هنوز کلاس ها شروع نشده بود کیت منو با یکی دیگه اشتباه گرفت و زد تو گوشم !!...."
همه:" O_o O_o "
من:" •﹏• •﹏• "
لوک:" البته گفتم که اشتباهی...."
مکس:" بله...راستش قرار بود اون سیلی بخوره تو گوش مکس !!!...."
مکس:" ااااا....چرا من؟؟؟!!!....."
ک:" چون اول سال آب ریختی روم....."
یه دفعه قیافه مکس تغییر کرد....رنگش پرید....
مکس:" من...من...اون تو بودی؟؟...من رو تو آب ریختم؟؟..."
ک:" بله....بعدم فرار کردی....منم یهو برگشتم که تو رو بزنم ولی خب....."
لوک:" DDD-: "
ک:" ای بابا...نخندید خب خجالت میکشم....•﹏• "
زک:" تو چطور اینهمه زدی تو گوش من خجالت نکشیدی؟؟؟...."
ک:" زک !!..ساکت !!!...."
لوک:" اوه اوه کیت....خیلی سیلی زدن رو دوست داریااا !!!...."
مکس:" من بهتره هر چه زودتر فرار کنم...."
وااایییی....داشتم از خجالت آب میشدم.....☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
کیت:" ای بابا...بچه ها !!!....مسخره نکنید دیگه...."
لوک:" ههههه باشه....شوخی میکنیم کیت...تو میتونی هرکسی که میخوای رو بزنی...هیچکس نمیتونه جلوتو بگیره...."
ک:" آخ چه عالی !!!...."
پسرا:" O_o O_o "
دخترا:" D-: (((: "
لوک:" خب دیگه رسیدیم...پیاده شید...."
وارد هتل شدیم....واااوووو واقعا زیبا بود...من تا حالا فکر میکردم هتلمون تو لندن خیلی خوب بود ولی این اصلا یه چیز دیگه بود....لوک کار های سوئیت رو انجام داد....سوئیت تو بالاترین طبقه بود....وقتی رفتیم داخل اولین چیزی که خیلیییی به چشم میومد برج ایفل بود که از پنجره بزرگ سوئیت کاملا مشخص بود.....هر کس رفت تو یه اتاقی....بعد از یه مدت از اتاق اومدم بیرون....جلوی پنجره وایسادم و شروع کردم نگاه کردن.....یه دفعه یکی دستشو گذاشت رو کمرم....
زک:" مثله اینکه شهر عشق رو تو هم اثر گذاشته...."
سرمو چرخوندم و گفتم:
" منظورت چیه؟؟؟...."
ز:" هیچی...."
بعدم از پشت بغلم کرد....
ک:" چیکار میکنی؟؟!!!...."
ز:" یه دقیقه حرف نزن....بذار از منظره لذت ببریم....."
و چونه شو گذاشت رو شونم....
ک:" شونم سوراخ شد....با اون چونه مسخرت....."
ز:" ای بابا...اگه تونستی یه دقیقه ساکت باشی...."
ک:" اااا....لهم کردی...ولم کن...."
یه دفعه انگشتشو آورد جلوی دهنم و گفتم:
" شششششش !!....."
بعدم واسه چند دقیقه همونجوری بغلم کرد....خورشید داشت کم کم غروب میکرد....راستش فضا خیلی رمانتیک شده بود....دستمو گذاشتم رو دستای زک و سرمو چرخوندم و نگاش کردم.....دستاشو از دور کمرم باز کرد و زل زد تو چشم هام....یکم این پا و اون پا کردم و بعد.....تندی گونه شو بوس کردم و دویدم تو اتاقم......◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام....
نظر؟؟؟ (((:

BINABASA MO ANG
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...