سلام به همگی...!!!..
خب بچه ها من چند تا چیز میخوام بگم....
اول از همه اینکه....
عررر ))': ....قسمت دیگه قسمت آخره ))': ...و من از یه طرف خوشحالم چون تونستم یه داستانو با حمایت شما به پایان برسونم و از یه طرف دیگه ناراحتم چون دلم برای کاراکتر های داستانم تنگ میشه ))': ....خیلی مسخره اس مگه نه ؟؟؟...・_・...که آدم دلش واسه کسایی تنگ شه که ساخته ذهن خودش هستن و اصلا وجود ندارن... ・_・....به هر حال اینکه میخواستم یه تشکر بزرررررگگگگگگگگ بکنم از تمام کسانی که از اولین روز از ف.ف حمایت کردن....اونو خوندن...لایک کردن...کامنت گذاشتن..دوست داشتن و ازش لذت بردن....ممنونم که منو حمایت کردید....♡♡♡....
خیلی دوستتون دارم....
مرسی ♡♡
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...