همینجوری داشتم راه میرفتم که زک با صدای بلند صدام کرد:
" کیت !!!!......"
تا اینو شنیدم قدم هامو تندتر کردم.....
" کیت وایسا....."
به حرکتم ادامه دادم و حتی پشت سرمم نگاه نکردم....
" کیت یه دقیقه وایسا..... "
شروع کردم دویدن به سمت جنگل......
" صبر کن کیت...."
تندتر دویدم.....دیگه به جز صدای پای خودم و زک که پشت سرم میدوید هیچی نمیشنیدم......تقریبا به مرکز جنگل رسیده بودم که دستمو کشید و برگردوندم رو به خودش......
" یه لحظه وایسا کیت !!....."
دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و با عصبانیت داد زدم:
" چرا هاان؟؟؟؟......چرا وایسم؟؟؟.....چون تو میگی؟؟؟.....چون چیزیه که تو میخوای؟؟؟......چون حرف حرفه تو هس؟؟؟؟......چون اینقدر گستاخی که به خودت اجازه میدی جای چند نفر تصمیم بگیری؟؟؟.....چون اینقدر بی شعوری که نظر بقیه حتی یه ذره هم برات اهمیت نداره؟؟.....چون......چون...."
صدام میلرزید.......داشتم از عصبانیت منفجر میشدم.......زک سرشو انداخته بود پایین.....سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد.....برای یه لحظه انگار زمان متوقف شد.....هیچ صدایی جز صدای باد که توی برگ های پاییزی میپیچید نمیومد.....زک یه قدم اومد جلو و آروم گفت:
" بزن...."
نفهمیدم چی میگه.....با تردید نگاش کردم....
زک:" میگم بزن...."
ک:" یعنی چی؟؟؟.....منظورت چیه؟؟؟...."
ز:" بزن توی صورتم......محکم بزن....حرصتو خالی کن.....بزن...."
ک:" نه من....."
داد زد :" بهت میگم بزن....."
محکم زدم توی صورتش......بعدم با مشت زدم توی سینه اش.....خیلی عصبانی بودم خیلی.....پشت سر هم میزدم تو سینه اش و اونم هیچی نمیگفت.....وقتی که خسته شدم محکم بغلم کرد.....دستشو گذاشت پشت سرمو در گوشم گفت:
" معذرت میخوام.....میدونم کارم اشتباه بود.....منو ببخش....لطفا....."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
حدود یه ربع گذشته....هنوز داریم راه میریم.....تازه از دور کالج معلوم شده.....توی این یه ربع به جز صدای خش خش برگ ها زیر پامون هیچ صدای دیگه ای نشنیدیم......هیچ کدوم حرف نمیزدیم.....من آرومتر شده بودم ولی صورت زک هنوز از سیلی که بهش زده بودم قرمز بود......رفتیم سمت ساختمون.....وارده ساختمون شدیم و از پله ها بالا رفتیم......دم در کلیدمو درآوردم.....درو باز کردم و رفتم تو......میخواستم درو ببندم که زک دستشو گذاشت رو درو مانع شد......
زک:" اااممم.....خوبی؟؟؟....."
بدون اینکه چیزی بگم درو بستم و تکیه دادم به در.....* داستان از دید زک *
بدون اینکه چیزی بگه درو بست.....نمیخواستم ناراحتش کنم.....هیچوقت نمیخوام.....فکر نمیکردم اینقدر ناراحت شه.....فکر نمیکردم اینقدر واسش مهم باشه....آخه چرا من اینقدر احمقم , باید حدس میزدم آدم سرسختی مثله کیت از این چیزا خوشش نمیاد......احمق...زک احمق.....داشتم اینارو میگفتم که یهو آقای اسمیت جلوم سبز شد.....
اس:" از دستت ناراحت شد , مگه نه؟؟؟..."
هیچی نگفتم.....از این اسمیت خوشم نمیاد....مطمئنم الان خوشحاله از چیزی که اتفاق افتاده....
اس:" برو براش یه چیزی بخر.....یا ببرش شهر تا خودش انتخاب کنه.....همینجوری واینسا.....میدونم داری با خودت چی فکر میکنی ولی اصلا اونجوری نیست....."
زک:" چه جوری نیست؟؟..."
اس:" خودت میدونی منظورم چیه....ببین قبلا کسی که دوسش داشتم منو بخاطر یه اتفاق ساده ول کرد و رفت با یکی دیگه ....پس من خوب میدونم چقدر سخته و نمیخوام که تو هم یه همچین چیزیو تجربه کنی......شاید فکر کنی بعد یه مدت یادش میره ولی نه.....خانوما یادشون نمیره و سر یه چیزی که شاید تو فکر کنی خیلی ساده است از دستت عصبانی میشن و فراموشت میکنن ......پس....."
رفت توی فکر.....بعد یه مدت ادامه داد:
" پس اگه واقعا دوسش داری از هر راهی که میتونی دلش رو بدست بیار.....خب؟؟...."
بعدم رفت سمت پله ها.....
زک:" ممنون...."
سرشو برگردوند....لبخندی زد و گفت:
" خواهش میکنم...."
بعدم از پله ها رفت پایین.....باید هرجور شده کیت رو راضی کنم که باهام بیاد بیرون.....ولی چه جوری؟؟؟؟......☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام همگی
داستان چطوره؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...