از مغازه اومدیم بیرون......یه ذره که راه رفتیم غر غر های زک شروع شد....
زک:" آی....خسته شدم....بریم به جا بشینیم یه چیزی بخوریم...."
کیت:" تو فقط به فکر شکمت باش , خب؟؟؟.....نکنه یه ثانیه گرسنه بمونی....."
ز:" باشه.....به توصیه ات عمل خواهم کرد....حالا بگو چی بخوریم؟؟....."
ک:" بستنی میخوام....p-: "
ز:" آخ جون پس بریم یه کافی شاپ پیدا کنیم... p :-D-: "
تو طبقه سوم مرکز خرید یه کافی شاپ شیک و دنج بود....رفتیم تو و سر یه میز نشستیم.....سفارش دادیم....بعد از یه مدت گارسن بستنی هارو آورد و شروع کردیم خوردن.....هیچ کدوم هیچی نمیگفتیم و فقط داشتیم میخوردیم.....یه دفعه یه قاشق اومد تو بستنیم.....
کیت:" هوی میمون.....مگه خودت بستنی نداری؟؟؟...."
ز:" تموم شد خب.....تازه اینقدر خسیس نباش....اینجوری که تو داری میخوری تا دو سال دیگه هم تموم نمیشه....."
ک:" همه که مثل تو تراکتور وار عمل نمیکنن......."
تا اینو گفتم قاشق بستنی رو مالید نوک دماغم....
ک:" ااااا.....احمق چی کار میکنی؟؟..."
ز:" چقدر خوشگل شدی.....صورتی به دماغت میاد...."
ک:" تو هم چقدر بیشعور بودن بهت میاد.....اصلا واسه هم ساخته شدین...."
ز:" خیلی خب بابا....حالا ناراحت نشو...."
بعدم یه دستمال ورداشت و شروع کرد دماغمو تمیز کردن.... منم با تعجب نگاش کردم.....یهو گفت:
" چیه؟؟؟..... باشعوری بهم نمیاد؟؟؟....."
ک:" خخخخخ DD-: .....چرا میاد.....آفرین همیشه آدم باش میمون جان...."
ز:" یه کاری نکن ظرف بستنیو رو سرت خالی کنماااا...."
ک:" جرئت داری خالی کن...."
ز:" حیف مو هات خوشگله....."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
از مرکز خرید اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.....
تو راه زک خیلی ساکت بود....یه ذره هم تو فکر بود...
کیت:" به چی فکر میکنی؟؟؟...."
زک:" هاان؟؟؟....هیچی...."
ک:" ناراحت که نشدی؟؟...."
ز:" واسه چی باید ناراحت شم؟؟...."
ک:" این که بهت میگم میمون و اینا...."
ز:" DD-: "
ک:" چرا میخندی؟؟.... :/ :/ "
ز:" تو کل باغ وحشم به من نسبت بدی من ناراحت نمیشم....."
سرخ شدم....دیگه چیزی نگفتم....
زک:" چیه؟؟....دوباره لبو شدی...."
ک:" نخیرم..."
ز:" باشه هر چی تو بگی...."
ک:" خیلی......باغ وحشی....."
ز:" تو هم وقتی عصبانی میشی خیلی ترسناک میشی...."
ک:" خب این چه ربطی داشت؟؟..."
ز:" همینجوری گفتم بدونی...."♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
روز بعد همه جمع شدیم اتاق ما تا روی پروژه کار کنیم.....
نیکول:" خب لیست اتاق ها اینجاست.....حالا کی میخواد چی کار کنه؟؟؟...."
کیت:" اتاق خواب ها و نشیمن با من...."
مکس:" چیزه دیگه ای هم میمونه؟؟؟....."
زک و کریس:" DDD-: "
ن:" بچه ها !!!!.....مسخره بازی درنیارید....."
م:" اوه اوه.....نیکول جدی میشود...."
بعدم شروع کرد خندیدن.....نیکول همچین چشم غره ای به مکس رفت که مکس خنده یادش رفت.....
ک:" بچه ها.... دعوا نکنید .... آروم باشید....کی دستشویی میخواد؟؟؟...."
زک:" جانم؟؟؟؟؟!!!......."
ک:" منظورم اینه که کی میخواد دستشویی رو طراحی کنه.... ( angry ) "
کریس:" دستشویی با من.....قشنگ میدونم باید چی کار کنم...."
م:" از بس زمان طولانی رو درش سپری میکنی...."
ابن دفعه دیگه همه زدن زید خنده.....
ک:" خب حالا.....آشپزخونه ماله کی....."
هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم که زک و مکس عین فشنگ پریدن بالا.....
ک:" بیا به کریس میگید.....شما که انگار زمان بیشتری رو تو آشپزخونه صرف میکنید....."
کریس:" که بعد متقابلا زمان دستشوییتونم افزایش می یابد..... D :-p-: "
ن:" وااای....دیوونم کردید شما خل و چلا.....اصلا حالا که اینجوریه خودم میگم هرکس چی کار کنه.....کریس تو ماله دستشویی....."
یه دفعه اتاق منفجر شد.....
ز:" دستشویی هم مال تو.....آخی چقدر قشنگه ببینی جوونا میرن سر خونه زندگیشون.... "
م:" ایشالا به پای هم پیر شید....."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلام بچه ها
داستان چطوره؟؟؟
لطفا ☆⬅★
مرسی ツ

VOCÊ ESTÁ LENDO
My College Life
Fanficچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...