Chapter 16

262 30 6
                                        


از مغازه اومدیم بیرون......یه ذره که راه رفتیم غر غر های زک شروع شد....
زک:" آی....خسته شدم....بریم به جا بشینیم یه چیزی بخوریم...."
کیت:" تو فقط به فکر شکمت باش , خب؟؟؟.....نکنه یه ثانیه گرسنه بمونی....."
ز:" باشه.....به توصیه ات عمل خواهم کرد....حالا بگو چی بخوریم؟؟....."
ک:" بستنی میخوام....p-: "
ز:" آخ جون پس بریم یه کافی شاپ پیدا کنیم... p :-D-: "
تو طبقه سوم مرکز خرید یه کافی شاپ شیک و دنج بود....رفتیم تو و سر یه میز نشستیم.....سفارش دادیم....بعد از یه مدت گارسن بستنی هارو آورد و شروع کردیم خوردن.....هیچ کدوم هیچی نمیگفتیم و فقط داشتیم میخوردیم.....یه دفعه یه قاشق اومد تو بستنیم.....
کیت:" هوی میمون.....مگه خودت بستنی نداری؟؟؟...."
ز:" تموم شد خب.....تازه اینقدر خسیس نباش....اینجوری که تو داری میخوری تا دو سال دیگه هم تموم نمیشه....."
ک:" همه که مثل تو تراکتور وار عمل نمیکنن......."
تا اینو گفتم قاشق بستنی رو مالید نوک دماغم....
ک:" ااااا.....احمق چی کار میکنی؟؟..."
ز:" چقدر خوشگل شدی.....صورتی به دماغت میاد...."
ک:" تو هم چقدر بیشعور بودن بهت میاد.....اصلا واسه هم ساخته شدین...."
ز:" خیلی خب بابا....حالا ناراحت نشو...."
بعدم یه دستمال ورداشت و شروع کرد دماغمو تمیز کردن.... منم با تعجب نگاش کردم.....یهو گفت:
" چیه؟؟؟..... باشعوری بهم نمیاد؟؟؟....."
ک:" خخخخخ DD-: .....چرا میاد.....آفرین همیشه آدم باش میمون جان...."
ز:" یه کاری نکن ظرف بستنیو رو سرت خالی کنماااا...."
ک:" جرئت داری خالی کن...."
ز:" حیف مو هات خوشگله....."

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

از مرکز خرید اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.....
تو راه زک خیلی ساکت بود....یه ذره هم تو فکر بود...
کیت:" به چی فکر میکنی؟؟؟...."
زک:" هاان؟؟؟....هیچی...."
ک:" ناراحت که نشدی؟؟...."
ز:" واسه چی باید ناراحت شم؟؟...."
ک:" این که بهت میگم میمون و اینا...."
ز:" DD-: "
ک:" چرا میخندی؟؟.... :/ :/ "
ز:" تو کل باغ وحشم به من نسبت بدی من ناراحت نمیشم....."
سرخ شدم....دیگه چیزی نگفتم....
زک:" چیه؟؟....دوباره لبو شدی...."
ک:" نخیرم..."
ز:" باشه هر چی تو بگی...."
ک:" خیلی......باغ وحشی....."
ز:" تو هم وقتی عصبانی میشی خیلی ترسناک میشی...."
ک:" خب این چه ربطی داشت؟؟..."
ز:" همینجوری گفتم بدونی...."

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

روز بعد همه جمع شدیم اتاق ما تا روی پروژه کار کنیم.....
نیکول:" خب لیست اتاق ها اینجاست.....حالا کی میخواد چی کار کنه؟؟؟...."
کیت:" اتاق خواب ها و نشیمن با من...."
مکس:" چیزه دیگه ای هم میمونه؟؟؟....."
زک و کریس:" DDD-: "
ن:" بچه ها !!!!.....مسخره بازی درنیارید....."
م:" اوه اوه.....نیکول جدی میشود...."
بعدم شروع کرد خندیدن.....نیکول همچین چشم غره ای به مکس رفت که مکس خنده یادش رفت.....
ک:" بچه ها.... دعوا نکنید .... آروم باشید....کی دستشویی میخواد؟؟؟...."
زک:" جانم؟؟؟؟؟!!!......."
ک:" منظورم اینه که کی میخواد دستشویی رو طراحی کنه.... ( angry ) "
کریس:" دستشویی با من.....قشنگ میدونم باید چی کار کنم...."
م:" از بس زمان طولانی رو درش سپری میکنی...."
ابن دفعه دیگه همه زدن زید خنده.....
ک:" خب حالا.....آشپزخونه ماله کی....."
هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم که زک و مکس عین فشنگ پریدن بالا.....
ک:" بیا به کریس میگید.....شما که انگار زمان بیشتری رو تو آشپزخونه صرف میکنید....."
کریس:" که بعد متقابلا زمان دستشوییتونم افزایش می یابد..... D :-p-: "
ن:" وااای....دیوونم کردید شما خل و چلا.....اصلا حالا که اینجوریه خودم میگم هرکس چی کار کنه.....کریس تو ماله دستشویی....."
یه دفعه اتاق منفجر شد.....
ز:" دستشویی هم مال تو.....آخی چقدر قشنگه ببینی جوونا میرن سر خونه زندگیشون.... "
م:" ایشالا به پای هم پیر شید....."

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

سلام بچه ها
داستان چطوره؟؟؟
لطفا ☆⬅★
مرسی ツ

My College LifeOnde histórias criam vida. Descubra agora