رفتم تو هال....زک وایساده بود وسط هال....دویدم و از پشت پریدم رو کولش.....
زک:" ای وای کیت !!!....چیکار میکنی؟؟؟...."
هیچی نگفتم...فقط دستامو دورش حلقه کردم و خودم رو کشیدم بالا....بعدم پاهامو دورش قفل کردم....با خنده گفت:
" چیکار میکنی دختر ؟؟؟...."
کیت:" هیچی...."
ز:" ههههه....خیلی خب....فقط خفم نکن....بقیش عیبی نداره....."
خندیدم....
زک:" حالا چیشده تو اینقدر خوشحالی ؟؟؟؟....."
کیت:" هیچی.....خودت بعدا میفهمی....."
تو همین لحظه یه دفعه لوک با چشم های چهارتا شده اومد تو هال و گفت:
" بچه ها !!!....میخواید به منم بگید چه خبره؟؟؟....رفتم تو اتاق میبینم کریس و نیکول همدیگرو بغل کردن و دارن حرف های عاشقانه میزنن....اومدم اینجا میبینم شما دوتا دارید پشتک وارو میزنید.....چیشده؟؟؟؟؟......"
یه دفعه زک همچین پرید بالا که من کم مونده بود پرت شم پایین....
زک:" چییییی ؟؟؟؟!!!!.................."
لوک:" ای وای زک !!!....بابا آروم....الان کیت رو شوت میکنی پایین...."
زک سرشو چرخوند و به من نگاه کرد و گفت:
" اینا چی میگن؟؟؟....."
کیت:" گفتم که خودت بعدا میفهمی.....البته انتظار نداشتم به این زودی ولی خب دیگه...."
زک آروم رو به من گفت:
" یعنی کریس تو رو دوست نداره....مگه نه؟؟؟....."
با خنده گفتم:
" یعنی دیگه لازم نیست بزنیش....مگه نه؟؟؟....."
زک:" یعنی تو هم دوستش نداری که اینقدر خوشحال شدی.....مگه نه؟؟؟...."
یه دفعه لوک داد زد:
" یعنی اگه یه ذره دیگه یعنی یعنی کنید میزنم لهتون میکنم....مگه نه؟؟؟....."
ما با چشم های چهار تا شده و دهن باز داشتیم لوک رو نگاه میکردیم.....لوک خندید و گفت:
" ههههه DD-: .....ترسیدید؟؟؟.....خب عیب نداره....بدوید زود خاضر شید که امروز کلی کار داریم....سریع سریع...."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
یک ساعت بعد همخ حاضر و آماده رفتیم سوار ون شدیم.....تو راه لوک در مورد شهر و خیابون ها و ساختمون ها و هزار تا چیز دیگه توضیح داد....بالاخره رسیدیم....وووااااووووو !!!!.....برج ایفل از نزدیک زیباییش هزار برابره....تا رسیدیم دوربین هامون رو درآوردیم و شروع کردیم عکس انداختن....بعد از حدود نیم ساعت لوک گفت:
" خب....حالا با آسانسور های برج میریم به طبقاتش....آماده اید؟؟؟....."
همه:" بلللهههههه !!!......"
لوک:" بریم...."
رفتیم و سوار آسانسور شدیم....یه آسانسور قدیمی که هنورم با همون مکانیزمی کار میکنه که قدیم کار میکرده.....همینطور که میرفتیم بالا و بالاتر آدم ها کوچکتر میشدن و هیجان ما بیشتر.....آسانسور طبقه اول وایساد....رفتیم بیرون....وواااووو....منظره اش عالی بود....از اونجا میتونستی قسمتی از پایه های برج و تمام فضای سبز روبروی برج رو ببینی.....واقعا قشنگ بود....یکم عکس گرفتیم بعد دوباره سوار آسانسور شدیم و رفتیم به طبقه دوم.....هرچقدر که میرفتیم بالاتر هوا خنک تر و بهتر میشد....توی طبقه دوم چندتا دوربین گذاشته بودن که باهاشون میشد سرتاسر شهر رو دید.....بعد از حدود نیم ساعت لوک گفت که بریم به طبقه آخر یعنی مرتفع ترین جای پاریس....در آسانسور باز شد و ما وارد طبقه سوم شدیم....ووواااااوووووو !!!....منظره ی روبرو عالیههه !!!!.....کل شهر زیر پاهامونه....آسمون آبی بالای سرمونه....میشه پایه های برج رو دید.....
لوک:" خب هر کاری که میخواید انجام بدید فقط حواستون باشه که چهل دقیقه دیگه دم آسانسور منتظرتونم....."
همه:" باشههه...."
رفتم جلو و وایسادم تا منظره ها رو تماشا کنم....محو شده بودم....تمام اون زیبایی منو غرق کرده بود....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام....
نظر؟؟؟
VOUS LISEZ
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...