Chapter 7

285 45 3
                                        


همین جوری که وایساده بودم تا نفسم جا بیاد که یه دفعه یکی از پشت دستاشو حلقه کرد دور کمرمو شروع کرد چرخوندنم........بعدم یه دستاشو انداخت زیر زانومو از روی زمین بلندم کرد...... زک بود ( خب اینکه معلومه ^_^ p-: )...... تا اومدم یه چیزی بگم پرتم کرد تو حوض آب بزرگی که وسط میدون دانشکده بود و وسطش یه فواره بود.......
* شلپ *
تمام هیکلم خیس آب شده بود . موهام , لباسام ......
کیت:" (جججییییغغغغغ) خیلی بیشعوری....احمق...."
زک زده بود زیر خنده و از شدت خنده نزدیک بود خفه شه...... کبود شده بود....
ک:" خیلی کثافتی.....عوضی...."
ز:" خب تو هم روم آب ریختی."
ک:" من یه بطری آب ریختم روت.... "
ز:" بالاخره دیگه..."
ک:" خیلی خب....حالا دستمو بگیر تا بیام بیرون, دیرمون میشه هااا...."
ز:" باشه بیا بالا..."
و دستشو دراز کرد جلوم...منم دستشو محکم دو دستی گرفتمو انداختمش تو آب.....
* شلپ *
ز:" خیلی دیوونه ای..... "
ک:" از تو که دیوونه تر نیستم میمون درختی..."
و بهش آب پاشیدم و اونم به من پاشید .... شروع کرده بودیم به هم آب پاشیدن که یهو یکی جلومون ظاهر شد..........

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

" میبینم که اول صبحی حسابی گرمتونه؟؟؟"
اول جرئت نداشتم بالا رو نگاه کنم و فقط پاهای یارو رو میدیدم...... کم کم سرمو آوردم بالا و دیدم.......
کیت:" واااای مکس!!!..... سکته کردم, آخه این چه کاریه؟؟؟"
مکس:" شما ما رو کاشتید , دارید آب بازی میکنید اونوقت کار من چه کاریه؟؟؟...."
نیکول:" من دو ساعته پشت در وایسادم..."
ک:" خیلی خب حالا.. "
و از توی حوض اومدم بیرون و گفتم:
" خب به لطف ایشون ( و به زک اشاره کردم.) حالا باید لباسام رو عوض کنم...... با اجازه من برم بالا...."

♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔♔

از تاکسی پیاده شدیم و شروع کردیم توی پیاده رو ها قدم زدن......
مکس:" خب الان دقیقا باید چیکار کنیم؟؟؟؟"
نیکول:" یه جوری از شر تو خلاص شیم..."
بعدم یه چشم غره به مکس رفت و ازش جلو زد......
زک یه نگاه به من انداخت و آروم در گوشم گفت:
" اینا چرا اینجورین؟؟؟"
کیت:" اگه فهمیدی به منم بگو...."
و بعدم بلند گفتم:
" بچه ها من گرسنمه!!! صبح که صبحونه نخوردیم...."
ن:" آخ آره راست میگه...منم دارم ضعف میکنم...."
ز:" خیلی خب... بذارید یه کافی شاپ پیدا کنیم..."

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

گارسن قهوه و کیک همه رو گذاشت جلوشون....هممون شروع کردیم توی سکوت خوردن....ااااه چه سکوت مسخره ای.....چون نمیخواستم کسی باشم که سکوت رو میشکنه, بدون اینکه چیزی بگم یه تیکه از کیکه زک رو برداشتم.....
ز:" نکن بچه.... مگه تو خودت کیک نداری؟؟"
ک:" چرا دارم ولی میخوام مال تو رو هم امتحان کنم.... بچه هم خودتی...."
شروع کرد خندیدن....... منم با آرنج کوبیدم بهش و اخم کردم.....
ز:" خیلی خب بابا... بیا اصلا همش واسه تو...."
ک:" نمیخوام .....مرسی....."
م:" اااااه چقدر لوس بازی در میارید شما دو تا......خستم کردید..... بخورید بریم دیگه..."
ن:" به تو چه؟؟؟؟.... اگه خیلی عجله داری میتونی بری , کسی جلوتو نگرفته....."
ک:" بابا دعوا نکنید.... صبحونه همه تموم شده.... پاشید بریم خرید......"
پسرا:" خرید !!!!!!؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! O_o "

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

بچه ها داستان چطوره؟؟؟؟

My College LifeOnde histórias criam vida. Descubra agora