Chapter 19

223 32 0
                                    


زک زد به در اتاقمو پرسید:
" حاضری کیت ؟؟؟...."
برای صدمین بار وسایلمو چک کردم..... بعدم زیپ چمدونمو بستم و گفتم:
" آره...."
زک لبخند زد و اومد چمدونم رو از روی تخت برداشت و بهم گفت:
" کیفتو بردار بریم...."
کیت:" باشه بریم...."
از پله ها رفتیم پایین....توی محوطه آقای اسمیت و نیکول و مکس با چمدوناشون و تیپ های سفری وایساده بودن.....یه دقیقه بعدم کریس اومد پایین.
لوک:" خب همه اومدید؟؟....حاضرید؟؟؟....."
همه با هم داد زدیم:" بللللللههههه !!!!!......"
لوک گوشاشو مالید و گفت:
" مثله اینکه خیلی حاضرید.....پس بدوید سوار ون شید....."

یک ساعت بعد رسیدیم فرودگاه.....تو فرودگاه ما کلا نقش هویج رو داشتیم ولی آقای اسمیت هی از این ور به اونور میدوید.....پاسپورت میبرد....پاسپورت میاورد....چمدون ها هم که با کمک پسرا تحویل دادن....ما دخترا هم هی میرفتیم خوراکی میگرفتیم.....بعد از اینکه همه کار ها رو انجام دادیم نشستیم منتظر هواپیما.....
کیت:" بچه ها بیسکویت میخواید؟؟...."
زک:" این سوال داره؟؟؟....."
لوک:" آب هم داری تو بساطت؟؟؟....."
ک:" خخخخ......بله بفرمایید...."
ل:" متشکرم.....خب بذارید از حالا یه چیزی رو بگم.....لفظ قلم حرف زدن رو بذارید کنار....ما قراره دور اروپا رو با هم بگردیم پس استاد و شاگردی رو میذاریم کنار.....اوکی؟؟؟..... "
مکس:" لایک.... "
از بلندگو پروازمون رو اعلام کردن......همه بلند شدیم و رفتیم سمت گیت پرواز.....
توی هواپیما یه همهمه ای بود که نگو و نپرس..... صندلیامون رو پیدا کردیم و مستقر شدیم....وقتی نشستم دیدم زک اومد نشست بغل من.....
ک:" چرا اینجا نشستی؟؟؟....."
ز:" چون که بلیت گفته....."
اای وااای.....آخه جا قحط بود؟؟؟....اینهمه صندلی....به پشت سرم نگاه کردم....دیدم نیکولم وضعیتی بهتر از من نداره ..... کنار اونم کریس نشسته بود.....ردیف جلوی ما هم لوک و مکس بودن.... ده دقیقه بعد هواپیما از روی زمین بلند شد و اولین مشکل ما هم شروع شد.....

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

صدای نیکول رو میشنیدم که میگفت:
" آروم باش..... چیزی نیست....."
سرمو چرخوندمو پرسیدم:
" چی شده؟؟؟.....کی آروم باشه؟؟؟...."
نیکول:" کریس.....ترس از ارتفاع داره...."
کیت:" بیا این چشم بند رو بگیر بده بهش....."
بعدم با آرنج زدم به زک که داشت میخندید.......
ک:" خنده داره؟؟؟.....وقتی از بالای برج ایفل پرتت کردم پایین میفهمی چی خنده داره......"
زک:" ای بابا.... همه میرن پاریس رمانتیک میشن اونوقت ایشون میخواد منو پرت کنه پایین...."
ک:" اگه پسر خوبی باشی از طبقه اولش پرتت میکنم...."
ز:" متشکرم ای بزرگوار....."
ک:" خب دیگه من یکم بخوابم....."
ز:" بخواب....پرواز اینقدر طولانیه که حالا حالا ها وقت داری بخوابی....."

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

با صدای زک بیدار شدم..... چشمام به زور باز میشدن ....از لای چشمام نگاه کردم و دیدم روی شونه زک خوابیدم ......یه دفعه همچین از جام پریدم که مهماندار نزدیک بود سکته کنه.....قیافه زک دیدنی بود.....
زک:" صبح هیجان زدت بخیر کیت......البته الان شبه ولی به هر حال . بالشت راحت بود؟؟؟......بیدارت کردم چون شام رو آوردن......"
کیت:" آهان..... اااممم....مرسی....."
مهماندار غذا ها رو گذاشت جلومون.....شروع کردیم خوردن....نمیدونم چرا خجالت کشیده بودم.....فکر کنم زک فهمید....
زک:" خوبی؟؟...." سرمو تکون دادمو گفتم:
" آره.....مرسی....اااممم ببخشید... بابت اینکه....."
ز:" حرف نزن.....بی ادب....اینجا ( و به شونه اش اشاره کرد. ) همیشه در خدمت تو است....."
یه دفعه صدای مکس از جلو اومد:
" کم لوس بازی درآرید شما دو تا....اه اه...."
دو تامون با هزار ایما و اشاره میخواستیم بهش بفهمونیم که جلوی لوک اینا رو نگه....
م:" ااااه.....چرا میمون بازی درمی آرید؟؟.....خوابه بابا....."
بعدم برگشت.....مهماندار اومد و ظرف ها رو جمع کرد.....شب بود.... نصفه هواپیما خواب بودن....نیکول و کریس هم خواب بودن.....
زک:" یه چیزی بگم منو نمیزنی؟؟.....میشه بازم بخوابی؟؟؟....."
ک:" DD :-p-: "

☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆

سلام بچه ها
نظر؟؟؟؟ DD-:

My College LifeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon