از پله ها رفتم بالا تا رسیدم طبقه سوم. خب حالا کدوم ور باید برم؟؟؟ بذار ببینم سمت چپ از 16 به بعده و سمت راست از 15 به قبل پس پیش بسوی راهروی سمت راست که یک راهرو با کفپوش چوبی تیره رنگ و دیوارهای فیروزه ای روشن بود...... سمت راست راهرو اتاق هایی با شماره زوج و سمت چپش اتاق هایی با شماره فرد بود. ولی اتاق ها روبروی هم نیستن. آهان اینم شماره 5... کلید انداختمو رفتم تو. اینم از اتاقم البته اتاق منو هم اتاقیم. یه اتاق با همون کفپوشای راهرو و یه فرش کرم رنگ..... وقتی از در وارد میشی دو تا تخت روبروتن و بینشون یه پنجره با قاب چوبیه. دوتا کمدم یکی اینورو یکی اونور اتاقه.
رفتم نشستم رو یکی از تختا و از پنجره محوطه دانشگاهو نگاه کردم. یه جاده بلند که وارد محوطه جلوی دانشکده میشه و بعدم محوطه که پره چمن و گله. کنار تختا دو تا میز عسلیه که روشون دوتا نقشه است. حالا بیخیال نقشه خودم دانشکده رو کشف میکنم.
گوشیمو از تو کیفم درآوردمو به مامانو بابام زنگ زدم و بهشون گفتم که رسیدم تا اونا هم خیالشون راحت شه.
بعدم از اتاق اومدم بیرون تا یه ذره بگردمو ببینم چی به چیه......*****************************
از پله ها رفتم پایین تا رسیدم به طبقه اول. داشتم واسه خودم تو راهرو راه میرفتمو توی کلاسا سرک میکشیدم که یهو یکی روم آب ریخت. منم برگشتم و بی معطلی بدون اینکه نگاه کنم زدم زیر گوشش!!
وقتی به خودم اومدم دیدم یه آقای حدودا سی ساله داره با چشای چهارتا شده نگام میکنه و پشت سرشم دوتا پسر دارن در میرن. دهنم باز مونده بود... نمیدونستم باید چی کار کنم....
کیت:"واااای من... من واقعا معذرت میخوام....من اصلا نمیخواستم شما رو بزنم... واقعا نمیدونم چی بگم.... "
آقا:"میدونم.. دیدم که اون دوتا روت آب ریختنو بعدم فرار کردن ولی از حق نگذریم دستت سنگینه هااا...."
بعدم شروع کرد صورتشو مالیدن.
کیت:"من بازم معذرت میخوام, ببخشید."
آقا:"عیبی نداره, فعلا."
اااووووفففف به خیر گذشت. هر کی دیگه بود یکیم اون میخوابوند زیر گوشم یا میبردم پیشه اون بداخلاقه.... ولی خدا رو شکر که کس دیگه ای تو راهرو نبود وگرنه دیگه هیچی..... اگه اون دوتا پسرا رو گیر بیارم, بلایی به سرشون میارم که تک تک آجرهای اینجا به حالشون گریه کنن...
برگشتم به اتاقم و نشستم رو تخت که یه دفعه در اتاق باز شد و یکی اومد تو!!!
کیت:"نیکول؟؟؟!!!!"
نیکول:"کیت؟؟!!!!"
بعدم شروع کردیم خندیدن...
ک:"یعنی تو هم اتاقی منی؟؟،این عالیه!!!"
ن:"واقعا عالیه. من خیلی نگران کل قضیه هم اتاقی بودم, میدونی که چی میگم؟ هم اتاقیای بدبو و کثیف!!"
این قسمتو با یه لحن بامزه ای گفت بنابراین دوباره شروع کردیم خندیدن....تا شب در مورد خودمون حرف زدیم که کی هستیمو از کجا اومدیم.. اون بهم گفت که از تگزاس اومده و اونجا با پدر و مادرش یه مزرعه دارن. منم بهش گفتم که با پدر و مادر و برادرم در نیویورک زندگی میکنیم.... برام خیلی جالب بود که ما دوتا که اینقدر سبک های زندگیمون با هم تفاوت داره با هم اینقدر سریع جور شدیم....*******************************
سلام همگی
نظر؟؟؟
سلام....
مرسی که داستان رو میخونید....
لطفا لایک و کامنت فراموش نشود......
اینستاگرام ⬅⬅⬅ Fanfic_persian
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...