* داستان از دید کیت *
گوشیم بی وقفه زنگ میزد یا اس ام اس میومد.....خاموشش کردمو پرتش کردم روی تخت....شروع کردم فکر کردن در مورد پروژه ای که باید انجام میدادیم......داشتم تو فکرم روی اتاق ها کار میکردم که یهو با صدای در به خودم اومدم.....فکر کردم نیکوله اصلا حواسم نبود که نیکول خودش کلید داره.....درو باز کردم....زک پشت در بود....
زک:" سلام کیت....اااممم.....هرچقدر به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی.....اامم چیزه...."
اومدم درو ببندم که یهو پرید جلو و درو گرفت و گفت:
" نه نه.....یه لحظه....میشه با هم بریم شهر؟؟.....لطفا..."
کیت:" بیام شهر چی کار کنم؟؟؟....."
زک:" بریم دو سه تا چیز میز بخریم.....واسه این پروژه هم میتونیم چند تا ایده بگیریم.....لطفا بیا...."
ای بابا.....اااه.....
ک:" خیلی خب ولی به یه شرط...."
ز:" چی؟؟....هر چی بگی قبوله...."
ک:" نباید زیاد طول بکشه...."
ز:" باشه باشه قبول....خب حالا برو حاضر شو .....نیم ساعت دیگه پایین میبینمت.....آهااان راستی.....ااامممم.....مرسی...."
بعدم دوان.دوان رفت پایین.....وااا این چرا این شکلی شد یه دفعه.....خل بود خل تر شد......حالا هرچی برم حاضر شم.....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
رفتم پایین توی محوطه......اااه این که هنوز نیومده.....این آدم نمیشه......تو این فکرا بودم که یهو یه ماشین جلو پام وایساد.....
" بفرمایید...."
سرمو آوردم پایین و توی ماشین رو نگاه کردم.....
زک:" چیه؟؟ چرا اینقدر تعجب کردی؟؟؟...."
کیت:" ماشینو از کجا آوردی؟؟؟..."
ز:" از توی پارکینگ !!!..... :/ "
ک:" هه هه هه چقدر بامزه.....دلقک خان...."
ز:" هههه سوار شو.....بدو....."
در عقب رو بار کردم.....رفتم و روی صندلی عقب نشستم.....
زک از توی آینه نگام کرد و با تعجب گفت:
" خوبی؟؟؟؟....."
ک:" مرسی ممنون.....تو خوبی؟؟...."
ز:" بیا بشین جلو ببینم...."
ک:" نه ممنون..... من راحتم...."
ز:" من ناراحتم....بدو..."
ک:" برام مهم نیس تو چه جوری...."
ز:" آره؟؟؟؟؟...."
ک:" آره........"
ز:"خیلی خب....."
یه دفعه پیاده شد......از توی ماشین نفهمیدم کجا داره میره ولی یهو در صندلی عقب باز شد......تا بخوام کاری کنم یه دستشو انداخت پشتمو یکیم زیر زانوم و بلندم کرد و برد نشوندم روی صندلی جلو و خودشم نشست جای راننده و شروع کرد رانندگی کردن.....منم اخمامو کردم تو همو خودمو چسبوندم به در و شروع کردم بیرونو تماشا کردن......☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رسیدیم به شهر.....رفتیم به مرکز خرید....ماشینو پارک کرد توی پارکینگ و وارد مرکز خرید شدیم.....همینجوری که داشتم راه میرفتم و ویترین مغازه ها رو نگاه میکردم چشمم افتاد به یه پیرهن خوشگل.....رفتم توی مغازه. زکم وقتی اینو دید اومد دنبالم.....وقتی لباسو دید لبخند زد.....
کیت:" چیه؟؟؟....نیشت تا بنا گوش باز شده؟؟؟...."
زک:" هیچی..... فقط انتخابتو دوس دارم...."
ک:" پس بریم...."
ز:" کجا؟؟؟...."
ک:" بریم یه چیز دیگه پیدا کنیم...."
ز:" وایسا ببینم....."
ولی من از مغازه اومدم بیرون......بعد از یه مدت زک هم با یه ساک اومد بیرون و ساک رو داد دستم .....با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:
" این چیه؟؟؟....."
زک:" لباسه....."
ک:" چی؟؟؟؟!!!......"
ز:" دیدم خوشت اومد , خریدم......اینقدر لجبازی که از چیزیم که دوسش داری حاضری بگذری....."
ک:" من لجباز نیستم....."
ز:" باشه....عمه من لجبازه....بریم...."
ک:" حالا چقدر شد؟؟؟....."
ز:" دیگه چی.....واقعا که......خجالت نمیکشی یه همچین سوالی میپرسی....."
ک:" خب بگو دیگه...."
ز:" زود برو بقیه مغازه ها رو ببین..... اینقدر حرصه منو درنیار....بدو...."
بعدم جلوتر از من شروع کرد راه رفتن.....منم که ذوق کرده بودم پشت سرش راه افتادم.....
رفتیم توی یه مغازه شیک و شروع کردیم لباسا رو دیدن.....من دو تا لباسو انتخاب کردم.....یه پیرهن کوتاه سفید گلدار و یه پیرهن کوتاه سبز.....
رفتم توی اتاق پرو که بپوشمشون.....
زک:" میخوای بیام کمکت؟؟؟..... DD-: "
کیت:" لازم نکرده....."
ز:" خخخخخ DD-: "
ک:" کوفت..... وایسا بعدا به حسابت میرسم...."
ز:" واااییی....من برم قایم شم پس...."
از اتاق پرو اومدم بیرون.....قیافه زک وقتی منو دید دیدنی بود....فکش نزدیک بود از جا کنده شه....چشاش داشت از حدقه درمیومد.....
کیت:" ببند دهنو مگس میره توش...."
بعدم انگشتمو گذاشتم زیر چونه اش و دهنشو بستم.....
زک:" ♡__♡ ♡__♡ "
وایسادم جلوشو دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
" هی.....کجایی؟؟؟؟....."
یه دفعه به خودش اومد و گفت:
" هااا؟؟.....آهان....هیچی ااامممم.....هیچی هیچی...."
پوزخند زدم....
زک:" دیگه نمیخواد اون یکی رو بپوشی مطمئنا عالیه....لباستو بپوش و بیا..... "
ک:" ههههه DD-: .....خیلی خب......"♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
سلام بچه ها
نظر؟؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
ספרות חובביםچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...