احساس گناه میکردم....احساس عذاب وجدان.....فکر نمیکردم کارام اینقدر اذیتش میکند......بهش نگاه کردم....سرشو انداخته بود پایین.....بارون نم نم شروع کرد به باریدن....
رفتم جلوتر....سرشو آورد بالا....یه لبخند زدم....دستامو حلقه کردم دورش و بغلش کردم.....از کارم تعجب کرده بود....بی حرکت وایساده بود....* داستان از دید زک *
شوکه شده بودم....فکر میکردم الان داد و بیداد راه میندازه....فکر میکردم الان یکی دیگه میزنه زیر گوشم....به هر چیزی فکر میکردم جز این....به خودم اومدم....منم دستامو حلقه کردم دورش......سرشو آورد بالا و گفت:
" ببخشید...."
زک:" واسه چی؟؟؟....."
ک:" واسه اینکه اینقدر با حرفا هام و کارام اذیتت کردم....نمیخواستم این کار رو بکنم....هیچوقت نمیخوام...."
ز:" منم معذرت میخوام.....که ترسوندمت...ولی واقعا نگران شدیاااا !!!؟؟؟..... "
ک:" ااااا.....خیلی بیشعوری....حالا هی بگو...."
محکم تر بغلش کردم و دستمو گذاشتم رو مو هاش....
زک:" خیلی خب... باشه...دیگه نمیگم...."
ک:" آفرین...."
شروع کردیم قدم زدن به سمت هتل... هیچکس تو خیابون نبود....همه جا ساکت....صدای قطره های بارون که میخورد به سنگفرش خیابون سکوت رو میشکست....* داستان از دید کیت *
رسیدیم به هتل ....خیس آب شده بودیم....وقتی وارد اتاق شدیم یه دفعه دیدیم همه با نگرانی از جاشون بلند شدن....لوک یه نفس راحت کشید و بعدم با عصبانیت گفت:
" کجا بودید شما دو تا؟؟؟.....نزدیک بود از ترس سکته کنم....نه موبایل با خودتون بردید نه هیچی....یه دفعه میذارید میرید......به هیچکس ام که هیچی نگفتید....اگه گم میشدید میخواستید چی کار کنید هااا؟؟؟....اونوقت من چه جوری باید شما رو پیدا میکردم؟؟.....آخه چرا اینقدر بی فکرید...."
رفتم جلو و گفتم:
" خیلی خب حالا.....آروم باشید....درسته ما نباید یه دفعه میرفتیم ولی مطمئن باشید گم نمیشیم....اولا که راه رو بلدیم....بعدشم...حتی اگر گم بشیم هم اسم هتل رو که بلدیم....به یه راننده تاکسی میگیم ما رو میرسونه...."
مکس:" والا ما هم صد بار اینا رو به استاد ببخشید لوک گفتیم...."
ل:" خیلی خب....ولی دیگه تکرار نشه....دیگه نبینم بدون اینکه به من یا کس دیگه ای بگید بذارید برید هاااا؟؟!!...."
ک و ز:" چشم....."
ل:" خب حالا دیگه بریم بخوابیم.... فردا کلی کار داریم...."♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
سلام
نظر؟؟؟
VOUS LISEZ
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...