ساعت هشت شبه...هممون توی لابی هتل حاضر و آماده وایسادیم.....
لوک:" خب بچه ها....از اونجایی که نصفی از زیبایی های شهر پاریس توی خیابون ها و کوچه هاش هستش ما امشب پیاده شهر رو میگردیم...فقط حواستون رو جمع کنید گم نشید....حواستون به من باشه.....خب؟؟؟.... آماده اید ؟؟..."
همه:" بلللللههههه !!!...."
ل:" پیش بسوی شهر عشق !!!..."
خیابون های شهر پر از نور و رنگ بود....مغازه ها با ویترین های رنگارنگشون حتی سخت گیر ترین خریدارها رو هم مجبور به خرید کردن میکردن.....همه در حال تماشای ویترین ها بودیم که لوک گفت:
" بچه ها...اگه از چیزی خوشتون اومد بگید که بریم داخل مغازه...اوکی؟؟؟...."
همه:" اوکی ...."
همینجوری که داشتیم واسه خودمون خیابون گردی میکردیم چشممون خورد به یه فروشگاه بزرگ و شیک و پیک....لوک بدون اینکه ما بهش چیزی بگیم خودش گفت:
" خب دخترا و پسرا...البته مخصوصا دخترا....بفرمایید داخل...."
رفتیم تو....من و نیکول شروع کردیم لباس ها رو دیدن....پسرا هم که مثله هویج وسط فروشگاه وایساده بودن....من چند تا لباس انتخاب کردم و دو تا کفش....همه رو گرفته بودم دستم که یهو زک گفت:
" میخوای کمکت کنم؟؟؟...."
کیت:" نه مرسی...."
زک:" باشه..."
و بدون توجه به چیزی که من گفتم لباس ها رو از دستم گرفت....راستش کمک میخواستم....چون دیگه دستام جا نداشت...پس هیچی نگفتم.....
زک:" جل الخالق !!!....مطمئنی امروز چیزیت نشده؟؟؟....." کیت:" چیه؟؟...حتما باید بداخلاق باشم ؟؟؟...."
ز:" آخه امروز خیلی مهربون شدی....بوسم میکنی....لباسات رو میدی دستم...."
ک:" اگه دوست نداری دیگه اینکارا رو انجام نمیدم...."
ز:" نه نه نه !!!...منظورم این نبود....خیلیم خوبه...."
ک:" خب پس...."
رفتیم سمت صندوق....لباس های رو حساب کردم و بعد از گرفتن ساک لباس ها تو دستم وایسادم تا بقیه هم بیان.....☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
همینجوری که وایساده بودم تا بقیه هم بیان دیدم لوک اومد و یه ساک داد دستم.....با تعجب نگاش کردم و گفتم:
" ااااا....این چیه؟؟؟..."
لوک:" پیرهنه....خوشگل بود واست گرفتمش....امیدوارم دوسش داشته باشی....."
در ساک رو باز کردم....یه پیرهن سفید کوتاه و ناز بود....
کیت:" وااای....مرسیییی....خیلی خوشگله خیلی دوسش دارم....ولی چرا زحمت کشیدید آخه؟؟؟....خودم حساب میکردم...."
لوک:" اااا...این چه حرفیه؟؟...ناراحت میشماااا....یعنی من به عنوان استاد تو حق ندارم برای دانشجوی مورد علاقه ام کادو بخرم؟؟؟...."
خجالت کشیدم...سرمو انداختم پایین...سرخ شده بودم....یه دفعه لوک سرشو یه وری کرد... دستشو گذاشت زیر چونه امو سرمو آورد بالا و گفت:
" ااااا....نبینم حجالت بکشیاااا....خانومه خوشگل شما بیشتر از اینا لیاقت داری....اگر کسی عاقل باشه دنیا رو به پات میریزه....البته بازم کافی نیست...."
ای وااای....داشتم آب میشدم....به لوک نگاه کردم.... لبخند زد و.... بغلم کرد !!!!.....من همینجوری مونده بودم...خشکم زده بود....دهنم باز مونده بود....قبل از اینکه بتونم کاری کنم دستاش رو که دورم حلقه کرده بود باز کرد و گفت:
" ببخشید...فقط....فقط تو منو یاد یه نفر میندازی....یکی که من قبلا میشناختمش....بازم معذرت میخوام..."
کیت:" نه نه....اااممم...ههههه....خواهش میکنم...."
لوک:" DD-: ...من برم بقیه رو پیدا کنم....تو همینجا وایسا...."
ک:" باشه...."
چند دقیقه بعد همه بچه ها لباس هاشون رو حساب کردن و از مغازه اومدیم بیرون.....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شام خوردیم و برگشتیم هتل....برج ایفل که تو شب زیباتر هم شده بود به محض ورودمون به سوئیت با چراغ هاش بهمون خوش آمد میگفت.....چند دقیقه تو هال نشستیم و بعد....همه رفتن تو اتاق هاشون تا بخوابن....
◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام.....
نظر؟؟؟؟ ((:
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...