چرخ و فلک داشت به زمین نزدیک میشد....رفتم و نشستم پیش کریس...
کیت:" کریس...چرا نمیای؟؟...."
کریس:" نمیشه....نمیتونم..."
ک:" نمیتونی یا نمیخوای؟؟؟....."
کریس:" هر دو...."
ک:" به من اعتماد داری؟؟...."
کریس:" آره...معلومه که دارم..."
ک:" پس بلند شو...."
کریس:" آخه...."
ک:" بلند شو دیگه....."
از رو صندلی بلند شد....منم بلند شدم..... رفتم پشت سرش و چشم هاش رو با دستام گرفتم....
کریس:" اااا...چی کار میکنی؟؟؟...."
ک:" میشه حرف نزنی؟؟....حالا برو جلو....آروم...."
رسیدیم به دیوار های شیشه ایه کپسول....
ک:" خب حالا من دستام رو بر میدارم....تو هم چشم هاتو نمیبندی , خب؟؟؟....."
کریس:" اما کیت...."
ک:" میخوای از شر این ترس مسخره خلاص شی یا نه؟؟....تو مثلا میخوای معمار شی....بعدا میخوای موقع نظارت به کار یه برج چهل طبقه چیکار کنی هاان؟؟؟...."
لوک:" کیت راست میگه کریس....باید باهاش روبرو شی...."
کریس:" خیلی خب خیلی خب.....من حاضرم...."
ک:" فقط باید قول بدی دستم رو که بر داشتم یه دفعه نپری عقب منو له کنی , باشه؟؟؟...."
کریس:" ههههه.....باشه....البته خیلی قول نمیدم...."
ک:" خیلی خب....آماده....یک...دو...سه...."
و دستم رو برداشتم....همونطور که انتظار میرفت یه دفعه پرید عقب.....
کیت:" آخ آخ بیشعور....پامو له کردی...."
بعدم با دست نگه اش داشتم تا در نره....
کریس:" اااای وااای.....کیت ولم کن....واای حالم داره بد میشه....."
ک:" کریس !!!!...آروم باش...خودت رو کنترل کن..."
کریس:" کیت من نمیتونم....نمیتونم...واقعا نمیتونم...."
کم مونده بود بزنه زیر گریه....
ک:" کریس..کریس !!...به من نگاه کن...به من نگاه کن...آروم باش خب؟؟...ببین هیچ چیزی نیست که ازش بترسی....اینجا کلش محفوظه...نه میوفتی پایین نه هیچی....پس آروم باش...."
زل زده بود به من....تو چشم هاش ترس موج میزد....کریس زل زده بود بهم.....تو چشم هاش ترس موج میزد.....دستاش میلرزید....عرق کرده بود.....دستاش رو گرفتم و گفتم:
" کریس...آروم باش....نفس عمیق بکش....حالا بیرون رو نگاه کن...."
سرشو آروم و با تردید چرخوند....وقتی پایین رو دید دوباره مضطرب شد....ولی تکون نخورد همون جا وایساد....
کیت:" آفرین..!!!!....آفرین عالیه کریس....حالا من میرم عقب اما تو همین جا می ایستی....باشه؟؟؟....."
از چشم هاش معلوم بود نگرانه ولی گفت:
" باشه...باشه...."
چند قدم اومدم عقب....به بقیه نگاه کردم....نیکول داشت میخندید....لوک به من نگاه کرد و با اشاره و زیر لبی بهم گفت آفرین.....مکس هم داشت با تعجب کریس رو نگاه میکرد....وقتی به زک نگاه کردم دیدم دست به سینه وایساده و با یه قیافه عصبانی داره منو نگاه میکنه....با اشاره بهش گفتم:
" چیه؟؟...."
صورتشو برگردوند و یه نفس عمیق کشید....داشتم با خودم فکر میکردم که یهو صدای داد کریس باعث شد به خودم بیام....
کریس:" یووووو هوووو !!!!.....هوووورااااا.....!!!!..... "
بعدم برگشت و ما رو نگاه کرد....از چهره اش خوشحالی میبارید.....دوید به سمت من و بغلم کرد....
کریس:" مرسی کیت....خیلی ممنونم.....مرسی که کمکم کردی ....واقعا ممنونم....."
خندیدم و گفتم:
" خواهش میکنم.....کاری نکردم پسر شجاع...."
بالاخره کپسول به زمین رسید و در ها باز شدن.....زک اول از همه با عصبانیت از در رفت بیرون....وقتی هممون اومدیم بیرون لوک گفت:
" خب الان میریم یه جا ناهار بخوریم....بعدشم میریم کاخ باکینگهام رو میبینیم....بریم...."
سوار ون شدیم.....زک تو راه یه کلمه هم حرف نزد.....ناهار تقریبا تموم شدت بود که یهو زک از پشت میز بلند شد و رو به لوک گفت:
" من میرم یکم قدم بزنم...."
بعدم از رستوران رفت بیرون.....چند ثانیه بعد منم بلند شدم و گفتم:
" ببخشید من یه لحظه میرم بیرون هوا بخورم..."♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
سلام.....
نظر؟؟؟؟ (((:
أنت تقرأ
My College Life
أدب الهواةچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...