وقتی به خودم اومدم دیدم زک داره نگام میکنه....کنارم وایساده بود و دستشو گذاشته بود رو کمرم....یه لبخند خوشگل رو لبش نقش بسته بود....برای اولین بار احساس خجالت نکردم....برای اولین بار احساس نکردم که باید سرمو بندازم پایین....برای اولین بار یه حس متفاوت داشتم....انگار یه نوع الکتریسیته داشت از تو رگ هام عبور میکرد....به چشم هاش که داشت زیر نور خورشید برق میزد نگاه کردم.....حلقه دستشو تنگ تر کرد و منو چسبوند به خودش.....قلبم تند میزد....اینقدر تند که احساس میکردم الانه که پرت شه بیرون....سرشو آورد جلو و..............بوسیدم.......
بعد از چند لحظه سرشو برد عقب و با خنده گفت:
" تو مثلا قرار بود منو از برج ایفل پرت کنی پایین....ولی ببین..."
کیت:" اگه خیلی دوست داری میتونم الان پرتت کنم....میخوای؟؟؟....."
خندید....منم خندیدم.....هنوزم به هم چشم دوخته بودیم.....
زک:" خیلی دوستت دارم کیت....."
کیت:" منم خیلی دوستت دارم میمون درختی...."
هر دو خندیدیم.....
زک:" بریم یه چیزی بخوریم؟؟؟...."
کیت:" بریم آقای شکم دوست....."♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
تو این چهل دقیقه علاوه بر خوردن سه تا بستنی ( زک دو تا خورد !!! DD-: ) , هزار تا عکس هم انداختیم....تکی...دوتایی....سه تایی....همگی....دیگه اینقدر فکر کردم که چه ژستی بگیرم مخم پوکید....بالاخره لوک گفت:
" خب دیگه....اگه همه جا رو دیدید بریم پایین....."
همه:" بریم....."
سوار آسانسور شدیم....تو آسانسور متوجه یه چیزی شدم....آروم در گوش زک گفتم:
" مثل اینکه ما تنها کسانی نبودیم که همو بوسیدیم...."
زک با تعجب نگام کرد و گفت:
" منظورت چیه؟؟؟...."
به یقه کریس اشاره کردم که یه جای لب صورتی و بزرگ روش بود....زک زد زیر خنده....
مکس:" چیشده؟؟؟؟......."
زک:" هیچی....."
آسانسور رسید پایین و همه پیاده شدیم....
لوک:" خب....دوست دارید بریم تو فضای سبز جلوی برج؟؟؟....."
همه:" بلللههههه....."
ل:" شما چی دوست ندارید....."
همه: " DD-: "◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
رفتیم تو محوطه جلوی برج......همه نشستیم سر چمن.....بعد از چند لحظه لوک دراز کشید سر چمن ها....دنبالش بقیه پسرا هم خوابیدن.....ما دخترا وایساده بودیم و هاج و واج اینارو نگاه میکردیم.....
مکس:" نگاه داره؟؟....."
نیکول:" خیالت راحت...هیچکس تو رو نگاه نمیکنه....راحت بخواب...."
یکم پریدم بالا و پایین و گفتم:
" اااااا....بچه ها بلند شید !!!....حوصلم سر رفت....."
هیچکس هیچگونه عکس العملی نشون نداد.....نشستم کنار زک....یه نگاه به بچه ها انداختم....پسرا که همه چشم هاشون رو بسته بودن و چرت میزدن.....نیکول هم داشت از برج عکس مینداخت.....نمیدونستم چیکار کنم....دراز کشیدم رو زمین و سرمو گذاشتم رو شکم زک....دستشو گذاشت رو شکمم.....دستشو بلند کردم انداختم رو زمین.....دوباره دستشو گذاشت رو شکمم....منم چندتا نیشگون ریز از دستش گرفتم.....
زک:" نیشگون نگیر بچه !!!!.....دستمو سوراخ کردی با ناخن هات....."
کیت:" تا تو باشی هی دستت رو نذاری رو شکم من.....بچه هم خودتی....."
ز:" DDD-: "
ک:" نخند....وگرنه بازم نیشگونت میگیرماااا !!!....."
ز:" خیلی خب خیلی خب......غلط کردم....."
ک:" آفرین... "
یهو نیکول اومد و داد زد:
" بلند شید دیگه !!!!!......"
یه دفعه لوک و مکس و کریس همچین از جاشون پریدن که پای کریس خورد تو پهلو مکس.....مکس در حالی که پهلوشو با دست گرفته بود از جاش بلند شد و گفت:
" آخ آخ آخ.... نابود شدم....."
لوک:" خب یه مجروح هم دادیم....بلند شید....بلند شید بریم ناهار....."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
ناهار که خوردیم لوک گفت برگردیم هتل تا استراحت کنیم و لباس عوض کنیم....تو هتل هرکس رفت تو اتاقش....حدود نیم ساعت بعد رفتم به اتاق نیکول....نیکول داشت آرایش میکرد....کنارش نشستم....
کیت:" سلام....چطور مطوری نیکولی؟؟؟...."
نیکول:" عاللللییییم......"
ک:" بایدم باشی...."
ن:" چطور؟؟...."
ک:" حداقل حواست به رژت باشه...."
ن:" ای وااای O_o ...نگو که...."
ک:" دقیقا...."
ن:" وای چه گندی زدم...."
ک:" حالا عیب نداره ولی از این به بعد مراقب باش....مخصوصا که اگه مکس بفهمه کریس رو تیکه پاره میکنه....."
ن:" DD-: .....من برم به کریس بگم پیرهنشو بشوره....البته مطمئنا خودش تا الان آثار جرممون رو دیده...."
ک:" DDD-: ....اون نشانه مالکیته !!!!....."
نیکول خندید و دوید از اتاق بیرون.....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلااااااممممم !!!!!
نظر؟؟؟ ^__^
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...