Chapter 52

86 12 0
                                    


* یک ساعت بعد *
خورشید کم کم داشت غروب میکرد....مردم هم داشتن میرفتن...با آخرین پرتو های خورشید که پشت خط افق ناپدید میشدن آخرین نفرات هم از ساحل خارج شدن....ساحلی که در طول روز نمیشد توش سوزن انداخت حالا هیچکس توش نبود....پسرا داشتن توی قسمت مخصوص آتیش درست میکردن که خورشید کامل غروب کرد و جای خودش رو به ماه داد....هوا سرد بود و از سمت دریا هم نسیم خنکی می وزید ولی کنار آتیش همه چیز فرق میکرد....شعله های زرد و نارنجی آتیش که زبانه میکشید چشم رو نوازش میداد....صدای سوختن چوب با صدای امواج که به ساحل میخوردن هارمونی فوق العاده ای رو میساختن....از دوردست ها صدای موسیقی ملایمی از رستوران ها میومد....همگی دور آتیش نشستیم....بوی چوب سوخته فضا رو دوستانه تر میکرد....همینطور که نشسته بودم به دریا نگاه میکردم که با اینکه شب شده بود ولی همچنان درخشش رو حفظ کرده بود....در طول روز طلایی و حالا نقره ای....واقعا زیباست !...
زک دستشو حلقه کرد دورم و منو به خودش نزدیک کرد....سرمو گذاشتم روی شونه اش و به شعله های آتیش خیره شدم....زک موهامو بوسید...سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم....صورتش تو نور آتیش از اونی که بود هم جذاب تر به نظر میومد.....دستمو گذاشتم روی قفسه سینه اش....سرشو چرخوند و بهم نگاه کرد....لبخند زدم...اونم همینطور....دوباره به آتیش خیره شدیم....شن هایی که در طول روز پاهامون رو میسوزوندن حالا نمیذاشتن سردمون بشه.....باد خنکی وزید...خودمو بیشتر به زک نزدیک کردم....اونم محکم تر بغلم کرد....آغوشش گرم بود و من....من عاشقش بودم....نمیدونم الان چند دقیقه است که توی این حال و هواییم و نمیخوام هم بدونم....گذشت زمان رو نمیشه حس کرد....زمان...مفهومی که همیشه خیلی مهم بود انگار دیگه بی ارزش شده....فضا رویایی بود....انگار که داشتیم توی داستان های پریون زندگی میکردیم....واقعا لذت بخش بود....
مکس:" بچه ها...!!!!!....تا کی میخواد اینجوری ساکت مثل مجسمه بشینید ؟؟؟....."
نیکول:" ای خاک تو سر بی احساست کنن....فضا رو خراب کردی...."
م:" O_o ...نیکول..!!!!...تو کی اینقدر بی ادب شدی ؟؟؟؟...."
ن:" وقت گل نی...."
شروع کردم خندیدن....بقیه هم زدن زیر خنده....چند دقیقه بعد زک بهم گفت:
" بریم قدم بزنیم ؟؟؟..."
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
" بریم..."
و بلند شدیم...
ز:" با اجازه ما میریم یکم قدم بزنیم..."
ل:" برید برید...خوش بگذره..."
ز و ک:" مرسی...."

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

سلامم...خوبید ؟؟؟..
نظر ؟؟؟....

My College LifeOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz