با صدای باز و بسته شدن در یخچال چشم هامو باز کردم....به ساعت نگاه کردم.....ساعت سه صبح بود....بلند شدم و رفتم تو هال....لوک تو آشپزخونه وایساده بود...تا منو دید با تعجب گفت:
" ااااا....کیت !!!...من بیدارت کردم؟؟؟...."
کیت:" نه نه...خودم بیدار شدم....شما چرا هنوز بیداری؟؟؟..."
لوک در حالی که چوب پنبه بطری شراب رو درمیاورد گفت:
" نمیدونم...بریزم برات؟؟؟...."
ک:" نه مرسی...."
ل:" خب...بریم تو بالکن؟؟؟...."
ک:" بریم...."
رفتیم تو بالکن....نشستم رو یه صندلی و لوک هم نشست رو یه صندلی دیگه کنار من....نگاش کردم....زل زده بود به برج ایفل....رفته بود تو فکر و آروم آروم شراب میخورد....نور چراغ های برج ایفل تو چشم هاش منعکس میشد....
کیت:" خوبی؟؟؟...."
سرشو چرخوند و گفت:
" آ...آره خوبم...."
ک:" دروغگوی خوبی نیستی...."
لوک خندید و گفت:
" خیلی تابلو بود؟؟؟...."
با خنده گفتم:
" خییللییی...."
لوک نگام کرد...یه لبخند خوشگل رو لبش نشسته بود....سرمو انداختم پایین...♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
صبح نشسته بودیم و صبحونه میخوردیم....سر میز هر وقت که سرمو بلند میکردم میدیدم زک داره نگاهم میکنه....بعد از یه ربع بلند شدم و گفتم:
" خب دیگه...من برم بالا حاضر شم....با اجازه...."
رفتم بالا تو اتاق...داشتم لباس میپوشیدم که یه دفعه زک درحالیکه داشت حرف میزد اومد تو اتاق....
زک:" کیت به نظرت این آبیه بهتره یا...."
یه دفعه جیغ زدم و ملافه رو تخت رو پیچوندم دورم....
کیت:" زک !!!!....."
زک:" ای واای....من معذرت میخوام....اصلا حواسم نبود...."
ک:" تو در زدن بلد نیستی الاغ ؟؟؟!!!!......"
ز:" معذرت معذرت....."
ک:" خب برو بیرون دیگه....وایساده منو نگاه میکنه...."
ز:" ای وای راست میگی....من چرا خنگ شدم؟؟...."
ک:" خنگ بودی....."
ز:" نه میدونی....تو رو دیدم خنگ شدم...."
بالشت رو برداشتم و پرت کردم سمتش....جاخالی داد و دوید بیرون....
ک:" بی شعور...."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
لباسامو پوشیدم و رفتم تو اتاق زک.....داشت چمدونشو زیر و رو میکرد....
کیت:" همون آبیه که دستت بود قشنگه...."
یه دفعه پرید بالا....
زک:" وااای ترسیدم کیت !!!....."
خندیدم....
زک:" زهره ترک کردن من اینقدر خنده داره؟؟؟....."
کیت:" آره...."
بعدم رفتم جلو و گفتم:
" واقعا که بد سلیقه ای.....آخه آدم پیرهن آبی رو با شلوار خاکستری میپوشه؟؟؟....بیخود نیست همه بهت میخندن....برو کنار ببینم...."
از تو لباسایی که ریخته بود رو تخت یه شلوار جین پررنگ رو کشیدم بیرون و گفتم:
" بیا....این باهاش جور درمیاد....."
وقتی سرمو آوردم بالا دیدم داره با لبخند نگام میکنه....
کیت:" چی شده؟؟؟....."
زک:" هیچی....فقط...."
ک:" فقط چی؟؟؟...."
ز:" فقط خیلی خوشگل میشی وقتی رئیس بازی درمیاری....."
ک:" من رئیس بازی درنیاوردم....خواستم کمکت کنم که مثله مرغ گیج هی دور خودت نچرخی...."
بعدم اومدم از اتاق بیرون....هیچکس تو هال نبود....رفتم سمت اتاق نیکول....وقتی میخواستم در بزنم یه صداهایی شنیدم....صدای خنده نیکول و.....
یهو در رو باز کردم....نیکول وسط اتاق وایساده بود درحالیکه...............
کریس بغلش کرده بود و داشت گونه شو میبوسید !!!!!.......
یه لحظه هممون سرجامون خشکمون زد....من رفتم تو اتاق....کریس تته پته کنان گفت:
" ک..ک...کیت....من بهت توضیح میدم....."
رفتم و وایسادم جلوی کریس....یه نگاه به نیکول کردم و بعد..............
شروع کردم خندیدن !!!.....کریس و نیکول چشم هاشون چهارتا شده بود....با خنده گفتم:
" این عالیههه !!!!....."
نیکول با تعجب گفت:
" چ..چ..چی؟؟؟!!!!....."
ک:" وااای خدا رو شکر که شما دوتا همدیگرو دوست دارین..... آخ جون....باور کنید هیچکس به اندازه من خوشحال نمیشد....واااای کریس....مرسی که نیکولو دوست داری....آخیش چه بار سنگینی رو از رو دوش من برداشتید......"
نیکول:" یعنی واقعا عصبانی نشدی؟؟؟....."
کیت:" آخه چرا باید عصبانی بشم؟؟؟....البته بعدا به خدمت کریس میرسم که بهم دروغ گفت ولی الان واقعا خوشحالم......"
واقعا خوشحال بودم....چون نمیدونستم چجوری باید به کریس بگم که ازش خوشم نمیاد و اونم بهتره که بره سراغ یکی دیگه....ولی الان همه کارا خود به خود درست شد.....وااای خدایا شکرت !!!....مرسی که این منو دوست نداره !!!.....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام.....
نظر؟؟؟؟
لطفا داستان جدید هم بخونید...
مرسیییی ♡♡
ESTÁS LEYENDO
My College Life
Fanficچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...