ساعت پنج بعد از ظهره.... شب قراره بریم شانزه لیزه....لوک و مکس و کریس تو هال نشستن و بسکتبال میبینن.....سر و صداشون کل سوئیت رو برداشته.....نیکول داره آبمیوه درست میکنه و هم زمان به مکس هم تیکه می اندازه....زک داره دوش میگیره....من هم طبق معمول به پدر و مادرم زنگ زدم و بعدم رفتم تو هال.....یکم نشستم....حوصلم سر رفت.....بلند شدم و رفتم تو اتاق زک.....صدای دوش میومد....رو تخت یه حوله با چند تا لباس بود.....لباس ها رو برداشتم و گذاشتم تو چمدونش....بعدم چمدونش رو قایم کردم.....از اتاق اومدم بیرون و نشستم پیش بقیه....بعد از چند دقیقه صدای زک اومد.....سرمو چرخوندم......زک با حوله وایساده بود نزدیک اتاقش....با عصبانیت گفت:
" بچه ها !!!!....کی لباس های منو برداشته؟؟؟؟....."
پسرا از خنده کبود شده بودن..... نیکولم دستشو گرفته بود جلوی دهنش که مثلا زک نفهمه داره میخنده....من که کم مونده بود منفجر شم..........
زک:" ای بابا....بچه ها خنده نداره...."
از چشم هاش درموندگی میبارید.....
کیت:" باور کن داره........"
ز:" برید بابا....اصلا نخواستم...."
بعدم رفت تو اتاقش و با عصبانیت در رو بست.....لوک یه نگاه به من انداخت و گفت:
" راستش رو بگو... لباس های این بچه رو کجا گذاشتی؟؟؟....."
چشم هامو گرد کردم و گفتم:
" من ؟؟؟....."
مکس:" په نه په !!!.....من !!!...."
کیت:" تو حرف نزن.... "
لوک:" ما چهار تا که اینجا بودیم....تنها کسی که یه مدت غیبش زد تو بودی !!!...."
مکس:" ولی خدایی کارت خیلی باحال بود....خوشم اومد........."
با خنده گفتم:
"....خیلی خب....من برم چمدون اینو بدم بهش...."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ساعت هفت همه حاضر شدیم و رفتیم سوار ون شدیم.....وقتی رسیدیم لوک گفت:
" خب همونطور که میدونید این خیابون یکی از معروف ترین خیابون های دنیا هستش.....همه نوع فروشگاهی درش پیدا میکنید....پس برید بگردید....ساعت ده دم رستوران میبینمتون....اینم آدرس....."
و یکی یه دونه کارت به هممون داد......☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
کارت رو گرفتیم و شروع کردم گشتن.....من و نیکول مغازه که چه عرض کنم فروشگاه ها رو میگشتیم....پسرا هم پشت سر ما میومدن و هی میزدن تو سر و کله همدیگر.....من واقعا نمیفهمم چطور خرید کردن واسه پسرا جذاب نیست؟؟؟....اونم تو یه جایی مثله شانزه لیزه؟؟؟؟.....
یک ساعت گشتیم و تو این یه ساعت من به حقیقت های زیادی دست یافتم ( چقدر کتابی گفتم !! P-: ).....مثلا اینکه زک عاشق کفش های ورزشیه....کریس عاشق عطره.....مکس رو کلا ولش کن , این بچه کلا بی ذوقه.....و اما لوک....این بشر چقدر خوش سلیقه است !!!!....یعنی به حدی خوش سلیقه است که وقتی به یه چیزی اشاره میکنه و میگه خوبه باید چشم بسته بخریش.....و همین موضوع باعث شد که کیف های ما خالی و دست های زک و کریس پر از ساک شود ( بازم چقدر کتابی شد !! من کلا امروز رو مود کتابیم P-: ).....بالاخره رسیدیم به انتهای خیابون......پاهام از شدت درد داشت میترکید......رفتیم توی رستوران و نشستیم.....بیچاره زک و کریس....از بس ساک ها سنگین بودن دستشون قرمز شده بود.....وقتی منتظر نشسته بودیم تا غذا رو بیارن.....یه دفعه زک دستشو گرفت جلوی من و گفت:
" ببین !!!...چه بلایی به سر من آوردی....."
کیت:" بلا نیست....وظیفته....بعدشم حالا میخوای چیکار کنم؟؟؟...."
ز:" دستمو بوس کن....."
ک:" اه اه اه •﹏• .....من ترجیح میدم پای قورباغه بخورم ولی دست تو رو بوس نکنم....."
همه زدن زیر خنده.....
زک:" که اینطور......"
چند دقیقه گذشت.....همه غذاشون رو تموم کرده بودن که یه دفعه یکی یه بشقاب گذاشت جلوم....زک بود....به بشقاب نگاه کردم.....
کیت:" این چیه؟؟؟...."
زک:" پای قورباغه DD-: ......"
ک:" چیییی؟؟؟؟؟ O_o O_o ......."
ز:" خب حالا انتخاب کن.....پای قورباغه یا دست بنده ؟؟؟؟......"
واااای....آخه یعنی چی؟؟.....اه اه.....یه دفعه از سر جام بلند شدم....با عصبانیت به زک نگاه کردم.....یه لحظه میشد تو چشم هاش برق ترس رو ببینی.....
کیت:" یکبار دیگه از این کار های مسخره انجام بدی من میدونم با تو......فهمیدی؟؟؟!!!....."
بعدم خرید هام رو برداشتم و با بقیه رفتیم که سوار ماشین بشیم.....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام.....
نظر؟؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...