صبح با قطره های بارون که میخورد به پنجره بیدار شدم.....چشمم خورد به یه یادداشت که روی میزه کنار تخت بود.....برداشتمش....چشم هامو مالیدم و یادداشت رو باز کردم.....
« سلام کیت......
میخواستم بابت رفتار دیشبم ازت معذرت خواهی کنم.....فکر نمیکردم ناراحت شی.....قبلا با جنبه تر بودیااااا !!!!!......خلاصه اینکه مجبور شدم خودم پای قورباغه رو بخورم.....دلت بسوزه اینقدر خوشمزه بود !!!!.....ههههه نه راستش اصلا هم خوشمزه نبود.....تا صبح اینقدر آب خوردم شدم شبیه بشکه !!!!....الان که دارم مینویسم یه ذره اگه خودمو تکون بدم احساس سواحل صخره ای بهم دست میده !!!.....الان داری میخندی مگه نه ؟؟؟.....این یعنی منو بخشیدی؟؟؟؟.....ای بابا از دست تو....من تا حالا تو عمرم اینقدر نازه یه نفر رو نکشیده بودم.....ببین آدمو به چه کارهایی مجبور میکنی !!!.....حالا هم اگر بنده زاده شده را بخشیده ای , لطفا تشریف بیار نزدیک رود سن.....اگر نبخشیدی هم بازم تشریف بیار ببینم چیکار باید انجام بدم.....خلاصه اینکه تشریف بیار دیگه......
دوستدارت
زک
پ.ن: راستی دیشب خیلی ترسناک شدی....کم مونده بود خودمو خیس کنم...... »
خنده ام گرفته بود.....بلند شدم....لباسامو پوشیدم و دویدم پایین.....هتل کنار رود سن هستش.....رفتم رو پل....زک نزدیک نرده های پل وایساده بود و داشت رود رو نگاه میکرد.....رفتم و با دستام چشم هاشو از پشت گرفتم....خندید...دستاشو گذاشت رو دستام و گفت:
" هممم.....این دست های کی میتونه باشه؟؟؟........به نظره من که دست های خانم بداخلاق و ترسناکه....."
خندیدم.....یه دونه آروم زدم بهش و گفتم: " خودت ترسناکی....."
زک:" من تا حالا از گل نازک تر به شما گفتم؟؟؟....."
سرمو تکون دادم و گفتم:
" نبایدم بگی....."
بغلم کرد و گفت:
" چشم....نمیگم....."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چند دقیقه گذشت.....ما در حالی که زک از پشت بغلم کرده بود نشسته بودیم لب رود.....هر چند لحظه یکبار زک با انگشتش به کشتی هایی که رد میشدن اشاره میکرد.....همه چیز آروم بود...
* داستان از دید لوک *
صدای ساعت بیدارم کرد.....به زور چشم هامو باز کردم و نشستم رو تخت....سوئیت خیلی ساکت بود....معلومه همه خوابن....درحالیکه موهامو با دست مرتب میکردم رفتم تو هال...مثله هر روز رفتم و وایسادم جلوی پنجره.....هوای آفتابی....آسمون آبی....رود زیبا....و.....وایسا ببینم....اون کیت نیست؟؟؟....اونم که....خب مطمئنا زکه.....اون پسر خیلی خوش شانسه ولی....قدرشو نمیدونه.....
* داستان از نگاه نیکول *
چند دقیقه میشد که بیدار شده بودم....رفتم تو هال.....لوک وایساده بود دم پنجره.....اصلا متوجه اومدن من نشد.....همینجوری زل زده بود به بیرون.....نزدیکش شدم....نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به , کیت !!!.....به لوک نگاه کردم...تو چشم هاش یه حسی بود....یه حسی که....نباید میبود....حس عشق !!...اونم وقتی که به کیت زل زده بود.....
* داستان از نگاه کیت *
یکم بعد بلند شدیم و اومدیم تو هتل.....رفتیم بالا تو سوئیت..... نیکول و مکس تو هال نشسته بودن....وقتی وارد شدیم مکس بلند گفت:
" به به !!!...پرنده های عاشق !!!...بیشتر باید بهتون بگم خروس های عاشق....آخه آدم اینقدر زود بلند میشه ؟؟؟؟....."
خندیدم و گفتم:
" آفرین به تو که مرغی....هی میخوابی....من برم لباس عوض کنم....راستی بقیه کجان؟؟؟....."
نیکول:" کریس رفت باشگاه....لوک هم رفته دوش بگیره....."
مکس:" باشگاهی که کریس بره به درده عمه اش هم نمیخوره...."
کیت:" خیلی خب بابا....چقدر حرف میزنید اول صبحی....سرم رفت...."
رفتم تو اتاقم....داشتم حاضر میشدم که یهو......☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلااااممممم.....
لایک و کامنت فراموش نشه....
مرسییییی ♡♡
نظر؟؟؟؟ :))))
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...