Chapter 8

295 44 1
                                    


مکس:" من خرید نمیام..."
زک:" منم.."
کیت:" باشه نیاید. ما خودمون میریم..... پاشو نیکول بریم...."
دوتامون بلند شدیمو از کافی شاپ اومدیم بیرون.....
ن:" خب مرکز خرید کدوم طرفه؟؟"
ک:" نمیدونم... یه تاکسی میگیریم به راننده اش میگیم ما رو ببره به بهترین مرکز خرید اینجا...."
ن:" اوکی "
وایساده بودیم تا یه تاکسی بیاد که یه ماشین جلوی پامون وایساد.....
" خانوما!!! اینجا چی کار میکنید؟؟؟"
اول گفتیم مزاحمه ولی بعد نیکول یه نگاه انداخت و آروم گفت:
" آقای اسمیته!! "
اااوه اااوه ..... ک:" سلام استاد!!! اومدیم خرید "
اسمیت:" سلام..... خب اصلا میدونید کجا باید برید؟؟"
ن:" سلام... نه راستش نمیدونیم..."
ا:" بیاید بالا من میرسونمتون.."
ک:" نه ممنون ما مزاحم شما نمیشیم فقط آدرس رو بگید کافیه...."
اس:" نه نه.... اصلا مزاحم نیستید چون خودمم دارم میرم اونجا..... واسه ی مهمونیه آخر هفته چند تا چیز میز میخوام...... شما هم مطمئنا واسه مهمونی لباس میخواید مگه نه؟؟؟"
ماشالله همه چیم در مورد خانوما بلده....
ن:" بله دیگه "
اس:" پس چرا وایسادید منو نگاه میکنید؟؟؟ بپرید بالا دیگه.."

داشتم لباسا رو ورق میزدم و میدیدم که یکی گفت:
" اون قرمزه بهت میادا...."
برگشتم دیدم زکه...!!!
ک:" تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟ مگه نگفتی نمیای خرید؟؟؟"
ز:" علیک سلام..... گفتم بیام راهنماییت کنم که لباس خوشگل بخری...."
ک:" تو؟؟؟؟.....راهنمایی کنی؟؟؟؟.....منو؟؟؟؟؟......اونم در مورد لباس؟؟؟...."
ز:" بله بداخلاق خانوم..."
ک:" تو برو اول لباسای خودتو درست کن بعد."
اس:" اااووه زک تو هم اینجایی؟؟؟؟.....سلام.... چه تصادفی.."
زک یه نگاهه پر از علامت سوال و تعجب به من انداخت و بعدم گفت:
" سلام استاد."
اس:" اووه کیت اون لباسه که دستته خیلی خوبه..."
و این جا بود که من مونده بودم باید چی بگم؟؟؟ آیا باید تو ذوق این یکیم بزنم یا اینکه حرص زک رو درآورم؟؟؟

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

آخه چرا این اسمیت باید دقیقا به همون لباسی اشاره کنه که زک گفت خوبه؟؟؟؟ نه واقعا چرا؟؟؟ من الان در جواب این چی بگم؟؟؟ اگه بزنم تو ذوقش با توجه به دسته گلی که اول سال به آب دادم از کلاس شوتم میکنه بیرون.... ولی نمیخوام بگم که انتخابش خوبه چون انتخاب زکم بوده......
کیت:" اووه واقعا.... چون شما میگید خوبه حتما خوبه...... همین رو برمیدارم..."
آقای اسمیت یه لبخند خوشگل زد که من نزدیک بود ذوب شم.....یه نگاه به زک انداختم...... سرشو انداخته بود پایین و معلوم بود داره حرص میخوره...... دستاشو محکم مشت کرده بود.....یه لحظه ترسیدم که نکنه الان بزنه تو صورت اسمیت..... زک:" من میرم ببینم نیکول و مکس کجان..... فعلا.... "
و به سرعت و با عصبانیت رفت.....
آقای اسمیت:" کیف و کفش چی؟؟"
ک:" برداشتم..."
اس:" خب پس...... آهان راستی !!!! منم یه جفت کفش میخوام ...... میشه باهام بیای؟؟؟..... آخه اصلا نمیدونم کدوم کفش خوبه.... "
ک:" ااممم....باشه حتما....."

بعد از خریدن کفش رفتیم سمت صندوق ها...... مکس و زک دم صندوق ها وایساده بودن و حرف میزدن.....
ک:" سلام پسرا !!!!! نیکول کجاس؟؟؟"
مکس:" نمیدونم .... یعنی گفت میره یه چیزی بگیره سریع بیاد..... راستی سلام استاد , نمیدونستم شما هم اومدید..."
آره تو که راس میگی.... پس دو ساعت این میمون درختی چی میگفته؟؟؟ اس:" سلام مکس.... میگم شما که با هم اومده بودید پس چرا دخترا رو ول کردید وسط خیابون ؟؟؟؟"
ز:" نه.... ما ولشون نکردیم.... گفتن میخوان برن خرید ما هم گفتیم مزاحمشون نشیم....."
م:" آره که معذب نشن..."
اس:" آهان "
نگاه کن چه خودشونو میزنن به موش مردگی...!!!! اس:" خیلی خب بریم... "
ک:" اوا نه.... من هنوز حساب نکردم..."
اس:" بیا , من حساب کردم...."
و ساک خریدامو داد دستم.....

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

بچه ها داستان چطوره؟؟؟؟
لطفا نظر بدید مرررسسسییییی ♥♥♥♥

My College LifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora