بچه ها یکی یکی خودشونو معرفی کردن تا رسید به اون پسره....
پسره:"سلام. اسم من زک هستش و از لس آنجلس اومدم."
استاد سری تکون داد و از اونجا که زک آخرین نفر بود شروع کرد حرف زدن درباره معماری شهر های مختلف آمریکا.
کلاس که تموم شد زود اومدم بیرون و رفتم تو حیاط.... یه ذره راه رفتم که یه دفعه یکی زد پشتم. برگشتم و دیدم زکه.
کیت:" بله؟؟؟؟"
زک:" ببینم چرا اینقدر از استاد وحشت کردی؟؟؟" ک:" کی گفته؟؟"
ز:" من میگم."
ک:" بیخود."
ز:" ای بابا چرا اینقدر خشن یه سوال پرسیدم."
ک:" اشتباه کردی."
ز:" خیلی سرسختیا !! "
ک:"پس چی, فکر کردی منم مثله بعضی از دخترا تا یه پسر باهام حرف بزنه دست و پام شل میشه."
ز:" نه والا من غلط بکنم این فکرو بکنم."
ک:" آفرین پسر خوب."
و از کنارش رد شدمو اومدم تو ساختمون..... وقتی وارد ساختمون شدم نیکول پرید جلومو ازم پرسید:
"چرا استاد رو اونجوری نگاه میکردی؟؟"
کیت:"چه جوری؟؟"
ن:" اینجوری O_o "
ک:" هیچم اینجوری O_o نگاه نمیکردم."
ن:" باشه فرض کنیم نگاه نمیکردی پس چرا زود در رفتی؟؟؟"
ک:" ای بابا تا شب که نباید وایسم تو کلاس. "
ن:" باشه بابا جوش نیار. خانوم مشکوک!!"
با مشت یه دونه آروم زدم به دستش و هر دو خندیدیم.....******************************
امروز کلاس ندارم, کلاسام همه روزهای فرده و روزهای زوج بیکارم در واقع بیکاریم چون نیکول هم کلاساش مثله منه......
دوتایی رفتیم تو محوطه دانشکده تا یه ذره بگردیم. همینجوری که داشتیم راه میرفتیم یهو دیدم یه پسری دویید سمتمون...!!
وقتی رسید بهمون گفت:
"سلام نیکول. چه خبرا؟؟؟"
نیکول:" سلام مکس. سلامتی. تو خوبی؟؟؟"
مکس:" بله ممنون. نمیخوای دوستتو بهم معرفی کنی؟؟"
ن:" اااووه....ام.... مکس ایشون کیت هستن. کیت ایشون مکس هستن."
مکس:" خوشبختم."
کیت:"منم."
و واقعا هم بودم چون این یکی از همونایی بود که روم آب ریختن.... دارم براش.... ن:" مکس همکلاسی ما هستش ولی جلسه اول رو پیچوند."
م:" اصولا پسر باید جلسه اول رو بپیچونه دیگه. ههههه "
یه لبخند زورکی زدم و به نیکول گفتم:
"من میرم کنار درخت گردو تو هم بعدا بیا."
بعدم رو به مکس گفتم:
"از آشنایی با شما هم خوشحال شدم. فعلا خداحافظ."
و شروع کردم قدم زدن به سمت درخت که یهو.....******************************
مرسی....
لطفا اینو ☆ تبدیل به این ★ کنید .....
کامنت فراموش نشه....
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...