Chapter 45

171 32 8
                                    


در باز شد....سرمو آوردم بالا....لوک بود....یه دفعه صاف وایسادم و گفتم:
" اااامممم....صبح بخیر لوک....."
ل:" صبح بخیر کیت....."
ک:" اااممم...چیزی شده ؟؟؟...."
ل:" اااامممم...چیزه....من....ببخشید کیت....بابت اون اتفاق....من مست بودم.....نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.....من...من...معذرت میخوام اگر اذیتت کردم...."
و بعد ساکت وایساد....بهش نگاه کردم....میشد پشیمونی رو تو چهره اش دید.....رفتم جلو و گفتم:
" میدونم لوک...من درکت میکنم و می بخشمت....تو یه بار بخاطر عشق ضربه خوردی و من فقط....فقط نمیخوام دوباره ضربه بخوری....نمیخوام دوباره به اون حالت برگردی لوک....درسته...من نمیتونم عاشقت باشم ولی....به عنوان یه دوست دوستت دارم و نمیخوام بهت صدمه بزنم....چون برام مهمی...."
بهش نگاه کردم و گفتم:
" پس بخاطر خودت هم که شده...لطفا یه کسی رو پیدا کن که اونم همون اندازه که تو عاشقشی عاشقت باشه....."
ل:" ولی....."
انگشتمو گذاشتم جلوی دهنش و گفتم:
" ..لطفا لوک....خواهش میکنم...."
سرشو انداخت پایین.....یکم بعد گفت:
" باشه...سعی میکنم...."
ک:" مرسی...."
ل:" مرسی از تو...."
یکم همون جا وایسادیم....
ل:" خب دیگه...من برم بقیه رو هم بیدار کنم که از پرواز جا میمونیم...."
خندیدم و گفتم:
" پس منم چمدونمو بردارم و بیام...."
خندید و گفت:
" باشه...."

حدود یه ساعت بعد همه تو راه فرودگاه بودیم....مکس طبق معمول داشت مسخره بازی درمیاورد....زک هم هنوز تو فاز خواب بود...هی چرت میزد....یه دونه زدم بهش و گفتم:
" بلند شو دیگه تنبل...."
یه دفعه پرید و گفت:
" هاا ؟؟ هاا ؟؟؟....چیشده ؟؟؟....آهاان...باشه بابا بیدارم...."
ک:" آره معلومه چقدر بیداری....اون سطح هوشیاریت تو حلق مکس...."
م:" ااااا....چرا تو حلق من ؟؟؟...."
ن:" از بس حلقت بزرگه....همه چی توش جا میشه...."
م:" نگاه کنااا !!!...."
همه زدیم زیر خنده.....لوک از اون جلو گفت:
" کم این بچه رو اذیت کنید....گناه داره...."
کریس:" آخه استاد این نره غول کجاش بچس ؟؟؟...."
م:" من نره غولم ؟؟؟!!...."
کریس:" په نه په....من نره غولم....من به این نحیفی..."
م:" آخ نحیییففف !!!....بپا النگو هات نشکنه یه وقتی...."
همه زدن زیر خنده....من یکی که دیگه داشتم منفجر میشدم.....
( کریس و مکس DD-: )

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

نیم ساعت بعد همه تو هواپیما بودیم....بازم ردیف ها سه نفره بود و من و زک و مکس افتادیم تو یه ردیف....
زک:" ای بابا...این مزاحم همیشگی افتاد با ما....همینجوری از خودش گیر میداد دیگه وای به حال الان...."
م:" هههه DD-: ...."
* چهل دقیقه بعد *
ز:" اینقدر با اون گوشیت بازی نکن...."
ک:" ای بابا....خب حوصلم سر رفته...میگی چیکار کنم ؟؟؟....."
ز:" نمیدونم....هی مکس....مکککسسسس....کجایی پسر ؟؟؟...."
و دستشو جلوی صورت مکس تکون داد...
م:" هااان ؟؟؟...هیچی....همینجام...."
ز:" بگو....چی تو سرت مبگذره ؟؟؟....."
م:" بچه ها....اگه یه چیزی ازتون بپرسم قول میدین راستشو بهم بگین ؟؟؟...."
ک:" چی ؟؟؟...."
م:" چیزی بین کریس و نیکول هست ؟؟؟؟....."
ز:" حالا تو چرا نگران این مسئله ای ؟؟؟....نکنه عاشق..."
م:" نه احمق....تو نمیدونی...."
ز:" چیو نمیدونم ؟؟؟...."
م:" هیچی....اصلا ولش کنید...."
ک:" مکس میدونی....آدم ها گاهی اوقات اشتباهاتی میکنن که براشون خیلی گرون تموم میشه....ولی میدونی حتی اگه تو بدترین اشتباه جهان رو هم بکنی تنها کسانی که بازم ازت حمایت میکنن و دوستت دارن خانوادت هستن....شاید فکر کنی اونا ازت رو برگردوندن ولی باور کن مکس.....حتی اگر به ظاهر هم باهات سرد باشن مطمئن باش در درونشون هنوزم براشون مهمی و دوستت دارن......"
مکس با شک پرسید:
" تو میدونی ؟؟؟...."
سرمو تکون دادم....زک با تعجب پرسید:
" چیو میدونی ؟؟؟!!!....اینجا چه خبره ؟؟؟!!!!...."
م:" یه دقیقه وایسا زک....الان بهت میگم.....میدونی.....اااامممم....چیزه....من.......ااااممممم......"
ز:" تو چی ؟؟؟!!!!....بگو دیگه دیوونم کردی مکس....!!!!....."
مکس یه نفس عمیق کشید و بعد سریع گفت:
" من برادر نیکولم.....!!!....."
زک یه دفعه داد زد:
" چی ؟؟؟؟؟!!!!!!!!......."
یه دفعه کل آدم های توی هواپیما برگشتن به سمت ما و ما رو نگاه کردن.....دست زک رو گرفتم و گفتم:
" هیییسسسس !!!....."
ز:" آخ آخ....ببخشید....ولی....مکس...یعنی واقعا ؟؟؟..."
مکس سرشو تکون داد:
" آره..."
ز:" اما این چطور ممکنه ؟؟؟....."
م:" خب میدونی....چند سال پیش....."

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

سلام سلام....
نظر؟؟؟

My College LifeWhere stories live. Discover now