در باز شد....سرمو آوردم بالا....لوک بود....یه دفعه صاف وایسادم و گفتم:
" اااامممم....صبح بخیر لوک....."
ل:" صبح بخیر کیت....."
ک:" اااممم...چیزی شده ؟؟؟...."
ل:" اااامممم...چیزه....من....ببخشید کیت....بابت اون اتفاق....من مست بودم.....نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.....من...من...معذرت میخوام اگر اذیتت کردم...."
و بعد ساکت وایساد....بهش نگاه کردم....میشد پشیمونی رو تو چهره اش دید.....رفتم جلو و گفتم:
" میدونم لوک...من درکت میکنم و می بخشمت....تو یه بار بخاطر عشق ضربه خوردی و من فقط....فقط نمیخوام دوباره ضربه بخوری....نمیخوام دوباره به اون حالت برگردی لوک....درسته...من نمیتونم عاشقت باشم ولی....به عنوان یه دوست دوستت دارم و نمیخوام بهت صدمه بزنم....چون برام مهمی...."
بهش نگاه کردم و گفتم:
" پس بخاطر خودت هم که شده...لطفا یه کسی رو پیدا کن که اونم همون اندازه که تو عاشقشی عاشقت باشه....."
ل:" ولی....."
انگشتمو گذاشتم جلوی دهنش و گفتم:
" ..لطفا لوک....خواهش میکنم...."
سرشو انداخت پایین.....یکم بعد گفت:
" باشه...سعی میکنم...."
ک:" مرسی...."
ل:" مرسی از تو...."
یکم همون جا وایسادیم....
ل:" خب دیگه...من برم بقیه رو هم بیدار کنم که از پرواز جا میمونیم...."
خندیدم و گفتم:
" پس منم چمدونمو بردارم و بیام...."
خندید و گفت:
" باشه...."
حدود یه ساعت بعد همه تو راه فرودگاه بودیم....مکس طبق معمول داشت مسخره بازی درمیاورد....زک هم هنوز تو فاز خواب بود...هی چرت میزد....یه دونه زدم بهش و گفتم:
" بلند شو دیگه تنبل...."
یه دفعه پرید و گفت:
" هاا ؟؟ هاا ؟؟؟....چیشده ؟؟؟....آهاان...باشه بابا بیدارم...."
ک:" آره معلومه چقدر بیداری....اون سطح هوشیاریت تو حلق مکس...."
م:" ااااا....چرا تو حلق من ؟؟؟...."
ن:" از بس حلقت بزرگه....همه چی توش جا میشه...."
م:" نگاه کنااا !!!...."
همه زدیم زیر خنده.....لوک از اون جلو گفت:
" کم این بچه رو اذیت کنید....گناه داره...."
کریس:" آخه استاد این نره غول کجاش بچس ؟؟؟...."
م:" من نره غولم ؟؟؟!!...."
کریس:" په نه په....من نره غولم....من به این نحیفی..."
م:" آخ نحیییففف !!!....بپا النگو هات نشکنه یه وقتی...."
همه زدن زیر خنده....من یکی که دیگه داشتم منفجر میشدم.....
( کریس و مکس DD-: )◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
نیم ساعت بعد همه تو هواپیما بودیم....بازم ردیف ها سه نفره بود و من و زک و مکس افتادیم تو یه ردیف....
زک:" ای بابا...این مزاحم همیشگی افتاد با ما....همینجوری از خودش گیر میداد دیگه وای به حال الان...."
م:" هههه DD-: ...."
* چهل دقیقه بعد *
ز:" اینقدر با اون گوشیت بازی نکن...."
ک:" ای بابا....خب حوصلم سر رفته...میگی چیکار کنم ؟؟؟....."
ز:" نمیدونم....هی مکس....مکککسسسس....کجایی پسر ؟؟؟...."
و دستشو جلوی صورت مکس تکون داد...
م:" هااان ؟؟؟...هیچی....همینجام...."
ز:" بگو....چی تو سرت مبگذره ؟؟؟....."
م:" بچه ها....اگه یه چیزی ازتون بپرسم قول میدین راستشو بهم بگین ؟؟؟...."
ک:" چی ؟؟؟...."
م:" چیزی بین کریس و نیکول هست ؟؟؟؟....."
ز:" حالا تو چرا نگران این مسئله ای ؟؟؟....نکنه عاشق..."
م:" نه احمق....تو نمیدونی...."
ز:" چیو نمیدونم ؟؟؟...."
م:" هیچی....اصلا ولش کنید...."
ک:" مکس میدونی....آدم ها گاهی اوقات اشتباهاتی میکنن که براشون خیلی گرون تموم میشه....ولی میدونی حتی اگه تو بدترین اشتباه جهان رو هم بکنی تنها کسانی که بازم ازت حمایت میکنن و دوستت دارن خانوادت هستن....شاید فکر کنی اونا ازت رو برگردوندن ولی باور کن مکس.....حتی اگر به ظاهر هم باهات سرد باشن مطمئن باش در درونشون هنوزم براشون مهمی و دوستت دارن......"
مکس با شک پرسید:
" تو میدونی ؟؟؟...."
سرمو تکون دادم....زک با تعجب پرسید:
" چیو میدونی ؟؟؟!!!....اینجا چه خبره ؟؟؟!!!!...."
م:" یه دقیقه وایسا زک....الان بهت میگم.....میدونی.....اااامممم....چیزه....من.......ااااممممم......"
ز:" تو چی ؟؟؟!!!!....بگو دیگه دیوونم کردی مکس....!!!!....."
مکس یه نفس عمیق کشید و بعد سریع گفت:
" من برادر نیکولم.....!!!....."
زک یه دفعه داد زد:
" چی ؟؟؟؟؟!!!!!!!!......."
یه دفعه کل آدم های توی هواپیما برگشتن به سمت ما و ما رو نگاه کردن.....دست زک رو گرفتم و گفتم:
" هیییسسسس !!!....."
ز:" آخ آخ....ببخشید....ولی....مکس...یعنی واقعا ؟؟؟..."
مکس سرشو تکون داد:
" آره..."
ز:" اما این چطور ممکنه ؟؟؟....."
م:" خب میدونی....چند سال پیش....."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلام سلام....
نظر؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...