Chapter 39

169 29 2
                                    


امروز قراره سوار گوندولا یا همون قایق های مخصوص ونیز بشیم.....وقتی رسیدیم به محل سوار شدن تازه دردسر ها شروع شد.....اول اینکه باید دوتا دوتا میشدیم و مشخصا نیکول خواست با کریس بره و مکس یه بو هایی برد.....منم مونده بودم باید چیکار کنم دقیقا ؟؟!!!!....دوست داشتم با زک برم اما....از یه طرفم دلم برای لوک میسوخت.....میدونید , حالا اینکه با کی سوار قایق بشم خیلی اتفاق مهمی نیستش اما اینکه لوک با وجود اون همه سختی که بخاطر عشق کشیده اینقدر شجاع بوده که دوباره عاشق بشه خیلی تحسین برانگیزه اما من نمیخوام بهش صدمه بزنم....نمیخوام دوباره بخاطر من همه اون اتفاق ها دوباره براش بیوفته....نمیخوام بهش آسیب برسونم....اما مطمئنم که زک هم دقیقا شبیه لوکه....مطمئنم اگر برم به سمت لوک زک نابود میشه....و من نمیخوام.... نمیخوام به هیچ کدومشون صدمه بزنم....نمیخوام هیچ کدومشون رو اذیت کنم....ولی.....
کیت:" بریم ؟؟؟...."
زک:" بریم !!!...."
رفتیم و سوار قایق شدیم....کریس و نیکول هم سوار قایق جلویی شدن....
مکس:" ما هم که کلا هویجیم !!!!...."
خندیدم....جرئت نداشتم اونور رو نگاه کنم....جرئت نداشتم به لوک نگاه کنم.....لوک مکس رو جداگونه سوار قایق کرد و قایق ها حرکت کردن....یه نگاه کوچولو به اسکله انداختم....لوک داشت میرفت به سمت مرکز شهر....از پشت میدیدمش ولی بازم میتونستم سنگینی و ناراحتی رو تو قدم هاش حس کنم....سرمو چرخوندم و به زک نگاه کردم.....داشت بهم لبخند میزد....خندیدم و خودمو چسبوندم بهش.....دستشو حلقه کرد دورم و بغلم کرد....سرمو گذاشتم رو شونه اش....به چشم هاش نگاه کردم....اونم داشت بهم نگاه میکرد....هردومون توی آوازی که پارو زن قایق میخوند غرق شده بودیم....سرشو آورد جلو و....برای بار دوم بوسیدم.....وقتی سرشو برد عقب چشم هاش برق میزدن....لبخند زد و در گوشم گفت:
" خیلی دوستت دارم خانوم بداخلاق من !!!...."
خندیدم و گفتم:
" منم خیلی دوستت دارم آقای میمون من !!!...."
بعدم دوباره سرمو گذاشتم رو شونش...صدای حرکت قایق تو آب و آواز پارو زن هارمونی فوق العاده ای رو میساختن.....

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

قایق تو آب حرکت میکرد و هر از چند گاهی زک به یه ساختمون یا پل اشاره میکرد....نیم ساعت بعد قایق برگشت به همون اسکله ای که سوار شده بودیم....کریس و نیکول زودتر از ما رسیده بودن....پیاده شدیم....مکس هم یه دقیقه بعد رسید....لوک هنوز نیومده بود.....منتظر وایسادیم....
مکس:" بچه ها فکر کنم یادش رفته ما اینجاییم ...."
نگران بودم.....آخه لوک هیچ وقت دیر نمیکرد.....گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم.....برنمیداره.....شاید چون منم برنمیداره.....
کیت:" بچه ها....باید جدا شیم و دنبالش بگردیم...."
مکس:" آخه چجوری دنبالش بگردیم ؟؟؟.....میدونی این شهر چقدر بزرگه ؟؟؟....بعدم...مطمئن باش هر جا باشه خودش برمیگرده.....بهتره ما بریم هتل....اونم مطمئنا خودش میاد....."
ک:" مکس دیوونه شدی ؟؟؟!!!....همینجوری پاشیم بریم هتل ؟؟....خب سکته میکنه وقتی ببینه ما اینجا نیستیم !!!!....."
نیکول:" کیت راست میگه....نمیشه بریم هتل...."
ک:" بعدم...من که نگفتم کل شهر رو بگردیم....همین چند تا کوچه اطراف رو میگردیم...."
کریس:" باشه....پس من میرم این سمت...."
و به سمت چپش اشاره کرد....
مکس:" خیلی خب بابا....منم میرم اینور...."
زک:" خب....پس منم میرم این کوچه بالایی رو میگردم..."
نیکول:" اوکی.....منم میرم این کوچه رو میگردم..."
کیت:" منم رستوران ها رو میگردم....چهل دقیقه دیگه همینجا میبینمتون ، باشه ؟؟؟...."
همه:" باشه...."
همه رفتن....منم شروع کردم تو رستوران ها رو گشتن.....رستوران های دوتا کوچه رو گشتم اما لوک رو پیدا نکردم....نبود که نبود....انگار آب شده بود رفته بود تو زمین....واقعا نگران بودم....هیمنطور که میگشتم بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد....دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم....سه تا رستوران دیگه رو میگشتم میرسیدم به انتهای کوچه....خدایا کمکم کن !!!!.....آخه این یه دفعه کجا غیبش زد ؟؟؟.....

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

سلااااامممم.....
بچه ها به نظرتون لوک چیشده ؟؟؟

My College LifeWhere stories live. Discover now