رفتم رو شن هایی که آب خیسشون کرده بود و سفت تر بودن....هر از چند گاه موج میزد و آب تا مچ پاهام بالا میومد....زک هر لحظه تزدیکتر میشد....برگشتم و با پا آب پاشیدم بهش....داد زد:
" آخ...!!!!...دیگه واقعا اگه دستم بهت برسه...!!!...."
جیغ زدم و خواستم فرار کنم اما زک تندی از پشت گرفتم....بلندم کرد و چرخوندم....با خنده گفتم:
" ( ججیییغغغ )...بذارم پایین دیوونه...!!!!..."
زک خندید و گذاشتم زمین...روبروی هم وایساده بودیم....با خنده گفتم: " خیلی دیوونه ای....!!!!..."
زک:" تو منو دیوونه کردی...."
خودمو لوس کردم و گفتم:
" زک...!!!..."
ز:" جانم....؟؟؟...."
ک:" منو دوست داری ؟؟؟؟...."
زک با تعجب نگاهم کرد و گفت:
" این سواله تو میپرسی ؟؟؟!!!....."
ک:" ااااا...خب زک...بگو دیگه...!!!..."
زک خندید....بغلم کرد و گفت:
" معلومه که دوستت دارم...!!!...آخه مگه میشه تو رو دوست نداشت...؟؟؟!!!!...."
ک:" چقدر دوستم داری ؟؟؟...."
ز:" به اندازه تک تک قطرات این دریایی که الان روبروش وایسادیم...."
خندیدم...دستامو دور گردنش حلقه کردم...لبمو گاز گرفتم و گفتم:
" واقعا ؟؟؟....."
اونم دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
" واقعا...."
و خم شد جلو و بوسیدم....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چند دقیقه بعد قدم زنان برگشتیم پیش بچه ها....مکس تا ما رو دید گفت:
" بفرمایید !!!...این هم از این دو تا خل و چل...!!!!...بالاخره اومدن...حالا دو تا کم بود نیکول و کریس هم اضافه شدن....دیگه الان فقط مونده لوک عاشق یکی بشه....!!!!!...."
همه خندیدیم....نیکول با خنده گفت:
" مکس اینا رو بیخیال....یه گاز بده..."
م:" جانم ؟؟؟!!!!؟؟؟...."
ن:" میگم یه گاز بده..."
م:" نمیشه که....!!!!...."
ن:" منظورت چیه ؟؟؟...."
م:" ای بابا....آدم که نمیتونه یه دفعه همین وسط گاز بده....باید بره پشت یه رستورانی جایی گازشو خالی کنه...!!!!!...."
ن:" بیشعور کثافت......"
م:" ااااا....چرا ؟؟؟؟!!!!!....تو میگی گاز بده...!!!!...."
ن:" من منظورم این بود که یه گاز از کیکت بده...."
م:" آهاااان...!!!!....خب خواسته ات رو درست بیان کن فرزندم...!!!!...."
همه زدیم زیر خنده....کریس که کم مونده بود خفه شه....کبود شده بود....زک به کریس اشاره کرد و با خنده گفت:
" اینو نگاه نکنید الان اینجوری میخنده هااا !!!!....من میدونم این چه گاز هایی میده....!!!!...."
همه ترکیدیم....کریس سرخ شده بود....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام سلام...
من واقعا معذرت میخوام..!!...اینا اینقدر بی ادب نبودنااا...!!!!....نمیدونم چرا اینجوری شدن...!!!!...
نیکول:" من که میگم همش تقصیره تایلره...!!!!..."
نویسنده:" نیکول جان...تایلر چیه این وسط عزیزم ؟؟؟..."
نیکول:" من نمیدونم....تقصیره تایلره..!!!..."
نویسنده:" باشه باشه...تقصیر تایلره...حالا برو پیش بچه ها....بدو نیکول جان....بدو...."
خب چی داشتم میگفتم ؟؟؟....آهاان..!!!!...خلاصه اینکه دیگه ببخشید اگه اینا بی ادب بودن...من خودم تنبیهشون میکنم....
خب حالا نظر؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...