Chapter 13

268 34 1
                                    


نیکول:" سر و صورتش خونی بود ولی فهمیدم مکسه.....اول خواستم بلندش کنم ولی نمیتونستم پس شروع کردم سر و صدا کردن و کمک خواستن......رفتم نشستم کنارش......بعد از یه مدت صدای آقای اسمیت رو شنیدم......داد زدم تا بتونه پیدام کنه......وقتی مکسو دید شوکه شده بود......دوید جلو و پشت سرشم آقای مورگان بود.....دو تایی مکسو بلند کردن و آوردن توی ساختمون که از اون موقع به بعدشم که دیگه خودت میدونی......"
کیت:" وااااووو......خب یه چیزی.....چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟.....مکس اونجا , وسط جنگل , با سر و صورت خونی چیکار میکرد؟؟؟؟......"
ن:" منم نمیدونستم.....وقتی پیداش کردم هیچی نمیگفت.....ولی بعد از اینکه بردنش توی اتاق.....رفتم توی اتاق......و اونجا بود که بهم گفت........گغت که سوار موتورسیکلت شده بوده و نشسته بوده ترک موتور...... نمیدونم چی شده که از ترک موتور میوفته و میره توی یه بوته خار که کنار جاده بوده.....بعدم خودشو با هر زحمتی بوده رسونده وسط جنگل تا شاید کسی صداشو بشنوه......"
ک:" ااووهووممم......پس اینطور.....ولی داداشه قوی داریاااا.....دو ساعت نشده شروع کرد رقصیدن..... P-: "
ن:" من مطمئنم راننده موتور تایلر بوده......مطمئنم...."
ک:" چی بگم والا.....پاشو بریم شهر یه ذره حال و هوامون عوض شه....."
ن:" ههههه......بریم P-: "
ک:" راستی مرسی که بهم اعتماد کردی....."
ن:" خواهشمندم....."
و همدیگرو بغل کردیم......
" به به..... اول صبحی مهربون شدید هااااا....."
ک:" ولی تو هنوز میمون ای.....قصد نداری خودتو تغییر بدی؟؟؟....."
زک:" نچ فکر نکنم......بعدم اینکه شما خجالت نمیکشید بدون ما میخواید برید شهر؟؟؟....."
ای بابا.....عجب گیریه هااااا.......

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

* سه هفته بعد *
سر کلاس نشسته بودیم......طبق معمول من و نیکول کنار هم و زک و مکس و کریس هم پشت سرمون.....آقای اسمیت هم داشت در مورد رنگ ها و تاثیرشون روی ذهن بیننده حرف میزد.....داشتم گوش میدادم و یادداشت بر میداشتم که دیدم یه چیزی داره گردنمو قلقلک میده.....برگشتمو گفتم:
" چند بار باید به تو , میمون درختی , بگم که من قلقلکی نیستم؟؟؟....."
زک:" خخخخخ..... آخه باورم نمیشه.....مگه میشه دختر قلقلکی نباشه؟؟؟....."
ک:" حالا که شده....."
لوک ( اسمیت ) :" بچه ها !!!!.....یه لحظه توجه کنید.....قراره یه مسابقه در کالج برگزار بشه که توی این مسابقه باید به گروه های چهار تا پنج نفره تقسیم بشید و دو هفته وقت دارید تا با استفاده از نرم افزاری که بهتون معرفی میکنیم یک خونه با دو تا اتاق خواب و دو تا سرویس بهداشتی و یک اتاق نشیمن و آشپزخانه و حیاط پشتی و یک اتاق کار بسازید و بعد از دو هفته همه کار هاتونو تحویل داده و بهترین کار انتخاب میشه و از همین الان هم زمانتون شروع میشه فقط لطفا اسم گروه ها و اعضای گروه رو به من بگید........سوالی دارید؟؟؟....."
همه به نشانه نه سر تکون دادن ......
لوک:" خوبه.... میتونید برید... خسته نباشید....فقط قبلش گروه هاتونو به من بگید....."
اااای واااای حالا این گروهو چیکار کنیم؟؟؟....
زک:" خب پس من برم گروه رو بگم...."
ک:" هی هی وایسا ببینم.....چه گروهی رو بگی؟؟...."
ز:" خودمونو دیگه؟؟!!..... :/ "
ک:" آهان اونوقت کی گفته ما میخوایم با شما باشیم؟؟؟....."
ز:" من گفتم....."
بعدم رفت سر میزه استاد و شروع کرد اسم ها رو بهش گفتن.....منم کتابامو برداشتمو عصبانی از کلاس اومدم بیرون.....وقتی داشتم از در میرفتم بیرون دیدم که زک سرشو برگردوند و منو نگاه کرد......
رفتم توی محوطه......راستش خیلی عصبانی بودم.....هیچکس نباید جای من تصمیم بگیره.....همینجوری داشتم راه میرفتم......

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سلام بچه ها
★و کامنت فراموش نشه !!!!

My College LifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang