نیکول:" سر و صورتش خونی بود ولی فهمیدم مکسه.....اول خواستم بلندش کنم ولی نمیتونستم پس شروع کردم سر و صدا کردن و کمک خواستن......رفتم نشستم کنارش......بعد از یه مدت صدای آقای اسمیت رو شنیدم......داد زدم تا بتونه پیدام کنه......وقتی مکسو دید شوکه شده بود......دوید جلو و پشت سرشم آقای مورگان بود.....دو تایی مکسو بلند کردن و آوردن توی ساختمون که از اون موقع به بعدشم که دیگه خودت میدونی......"
کیت:" وااااووو......خب یه چیزی.....چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟.....مکس اونجا , وسط جنگل , با سر و صورت خونی چیکار میکرد؟؟؟؟......"
ن:" منم نمیدونستم.....وقتی پیداش کردم هیچی نمیگفت.....ولی بعد از اینکه بردنش توی اتاق.....رفتم توی اتاق......و اونجا بود که بهم گفت........گغت که سوار موتورسیکلت شده بوده و نشسته بوده ترک موتور...... نمیدونم چی شده که از ترک موتور میوفته و میره توی یه بوته خار که کنار جاده بوده.....بعدم خودشو با هر زحمتی بوده رسونده وسط جنگل تا شاید کسی صداشو بشنوه......"
ک:" ااووهووممم......پس اینطور.....ولی داداشه قوی داریاااا.....دو ساعت نشده شروع کرد رقصیدن..... P-: "
ن:" من مطمئنم راننده موتور تایلر بوده......مطمئنم...."
ک:" چی بگم والا.....پاشو بریم شهر یه ذره حال و هوامون عوض شه....."
ن:" ههههه......بریم P-: "
ک:" راستی مرسی که بهم اعتماد کردی....."
ن:" خواهشمندم....."
و همدیگرو بغل کردیم......
" به به..... اول صبحی مهربون شدید هااااا....."
ک:" ولی تو هنوز میمون ای.....قصد نداری خودتو تغییر بدی؟؟؟....."
زک:" نچ فکر نکنم......بعدم اینکه شما خجالت نمیکشید بدون ما میخواید برید شهر؟؟؟....."
ای بابا.....عجب گیریه هااااا.......♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
* سه هفته بعد *
سر کلاس نشسته بودیم......طبق معمول من و نیکول کنار هم و زک و مکس و کریس هم پشت سرمون.....آقای اسمیت هم داشت در مورد رنگ ها و تاثیرشون روی ذهن بیننده حرف میزد.....داشتم گوش میدادم و یادداشت بر میداشتم که دیدم یه چیزی داره گردنمو قلقلک میده.....برگشتمو گفتم:
" چند بار باید به تو , میمون درختی , بگم که من قلقلکی نیستم؟؟؟....."
زک:" خخخخخ..... آخه باورم نمیشه.....مگه میشه دختر قلقلکی نباشه؟؟؟....."
ک:" حالا که شده....."
لوک ( اسمیت ) :" بچه ها !!!!.....یه لحظه توجه کنید.....قراره یه مسابقه در کالج برگزار بشه که توی این مسابقه باید به گروه های چهار تا پنج نفره تقسیم بشید و دو هفته وقت دارید تا با استفاده از نرم افزاری که بهتون معرفی میکنیم یک خونه با دو تا اتاق خواب و دو تا سرویس بهداشتی و یک اتاق نشیمن و آشپزخانه و حیاط پشتی و یک اتاق کار بسازید و بعد از دو هفته همه کار هاتونو تحویل داده و بهترین کار انتخاب میشه و از همین الان هم زمانتون شروع میشه فقط لطفا اسم گروه ها و اعضای گروه رو به من بگید........سوالی دارید؟؟؟....."
همه به نشانه نه سر تکون دادن ......
لوک:" خوبه.... میتونید برید... خسته نباشید....فقط قبلش گروه هاتونو به من بگید....."
اااای واااای حالا این گروهو چیکار کنیم؟؟؟....
زک:" خب پس من برم گروه رو بگم...."
ک:" هی هی وایسا ببینم.....چه گروهی رو بگی؟؟...."
ز:" خودمونو دیگه؟؟!!..... :/ "
ک:" آهان اونوقت کی گفته ما میخوایم با شما باشیم؟؟؟....."
ز:" من گفتم....."
بعدم رفت سر میزه استاد و شروع کرد اسم ها رو بهش گفتن.....منم کتابامو برداشتمو عصبانی از کلاس اومدم بیرون.....وقتی داشتم از در میرفتم بیرون دیدم که زک سرشو برگردوند و منو نگاه کرد......
رفتم توی محوطه......راستش خیلی عصبانی بودم.....هیچکس نباید جای من تصمیم بگیره.....همینجوری داشتم راه میرفتم......☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام بچه ها
★و کامنت فراموش نشه !!!!
KAMU SEDANG MEMBACA
My College Life
Fiksi Penggemarچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...