بالاخره بعد از خریدن یه خروار شکلات و آبنبات و پاستیل اومدیم بیرون.....کریس داشت از یه نفر آدرس میپرسید.....بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
" خب بچه ها.....رستورانه سه تا کوچه پایین تره...نزدیکه....من میگم پیاده بریم....."
زک:" اوکی...بریم...."
همه شروع کردیم راه رفتن......همینطور که داشتم واسه خودم قدم میزدم و پاستیل میخوردم یهو زک خودشو چسبوند بهم و گفت:
" به منم بده...."
ک:" نهههههه !!!....مال خودمه !!!!....."
ز:" بچه من برات خریدم....."
و دستشو دراز کرد.....شروع کردم دویدن....
ک:" نمیییددددممممم !!!!!....."
زک هم شروع کرد دویدن دنبالم.....
مکس:" ای بابا....دوباره اینا خل بازیاشون شروع شد...."
تو کوچه میدویدیم و مردم هم بهمون میخندیدن.....بعد از چند دقیقه دویدن و فرار کردن زک گفت:
" خیلی خب....من تسلیمم....همش مال خودت...."
به نفس نفس افتاده بود.....خم شد و دستاشو گذاشت رو زانو هاش.....
زک:" آی...آخ آخ آخ.....نابود شدم....."
خندیدم و رفتم پیشش....
ک:" چیه ؟؟؟....فورا جا زدی...."
همینطور که بالای سرش وایساده بودم یهو با دوتا دستش گرفتم و انداختم رو شونش ( ماشالله !!!! O_o ).....جیغ زدم و گفتم:
" ااااا....ولم کن...دیوونه....!!!!....."
زک خندید و گفت:
" تا تو باشی که دیگه نگی مال خودمه...."
ک:" ااااا....بذارم پایین...."
ز:" خوراکی میدی ؟؟؟..."
ک:" نههه...هنوزم ماله خودمه....."
ز:" پس همون جا بمون...."
ک:" خیلی خب بابا....میدم....حالا بذارم پایین...."
ز:" اول خوراکی....."
پلاستیک رو دادم بهش....
ک:" بیا...."
پلاستیک رو از دستم گرفت و گفت:
" متشکرم...."
ک:" خب حالا بذارم پایین دیگه....."
ز:" نه حالا فعلا یه ذره اون بالا بمون..."
ک:" خیلی بیشعوری !!!....میمون درختی !!!!...."
ز:" DDD-: .."◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
بالاخره رسیدیم به رستوران درحالیکه من هنوز رو شونه زک بودم....وقتی رسیدیم بهش گفتم:
" خب حالا بذارم زمین دیگه....."
ز:" خیلی خب بابا....بداخلاق خانوم.....اینهمه بهش سواری دادم تازه ناراحتم هست....."
بعدم گذاشتم رو زمین....بهش نگاه کردم.....
زک:" چیه ؟؟؟؟....."
خندیدم....یکم این پا اون پا کردم و بعد....تندی گونه شو بوس کردم و دویدم تو رستوران.....
نشستیم رو یکی از میز هایی که کنار آب بود.....سفارش دادیم و منتظر شدیم....
مکس:" آخیش !!!!....چه خیابون گردی کردیمااا !!!...."
نیکول:" آره....خیلی خوب بود...."
من در حالیکه داشتم یه صندلی میاوردم که ساک هامو بذارم روش گفتم:
" آره.....خوش گذشت...."
زک:" فقط جیب من خالی شد....."
کیت:" خب چه عیبی داره ؟؟؟....سبک شدی....."
ز:" کلا خیلی سبک شدم....میترسم الان مثل بادکنک گازی برم هوا....."
رفتم و نشستم رو پاش و گفتم:
" بیا....من نگهت میدارم نمیذارم بری هوا...."
زک خندید و گفت:
" متشکرم...."
منم خندیدم و گفتم:
" خواهشمندم....."
مکس:" ای بابا.....دوباره این دو تا شروع کردن...."
کیت:" میدونی چیه مکس ؟؟...من فکر میکنم تو حسودی میکنی...."
م:" کی ؟؟؟!!!!!.....من ؟؟؟؟!!!!!....."
زک:" په نه په....من....."
ن:" راستشو بگو مکس....دوست داشتی کی الان پیشت باشه ؟؟؟...."
م:" برید بابا....مسخره ها.....اصلا هرچقدر دلتون میخواد لوس بازی دربیارید.....به من چه....اصلا برام مهم نیست....."
ن:" آره تو که راست میگی....."
هممون خندیدیم....گارسن غذا ها رو آورد...شروع کردیم خوردن.....حدود نیم ساعت بعد یه دفعه گوشی مکس زنگ زد...
مکس:" لوکه...!!!!!....."
ن:" خب بردار دیگه...."
مکس:" الو....سلام استاد....خوبید؟؟؟...یادداشت رو دیدید ؟؟؟....آهااان....آره....ما الان.....؟؟؟؟..."
و به ما نگاه کرد با ایما و اشاره پرسید که چی بگه.....کریس آروم گفت:
" بگو تو یه رستوران نزدیکه هتلیم...."
م:" الان تو یه رستوران نزدیک هتلیم...اگه کاری دارید الان بیایم؟؟؟....نه...آهان...خب پس....باشه باشه....خداحافظ..."
و گوشی رو قطع کرد....
کیت:" خب ؟؟؟....چی شد ؟؟؟...."
م:" چی چیو چی شد؟؟؟....هیچی دیگه...بیدار شده....گفت شامتونو بخورید بعد بیاید....همین...."
ک:" اوکی...."◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلااااممممم همگی...!!!!....
نظر؟؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...