Chapter 43

144 30 4
                                    


بالاخره بعد از خریدن یه خروار شکلات و آبنبات و پاستیل اومدیم بیرون.....کریس داشت از یه نفر آدرس میپرسید.....بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
" خب بچه ها.....رستورانه سه تا کوچه پایین تره...نزدیکه....من میگم پیاده بریم....."
زک:" اوکی...بریم...."
همه شروع کردیم راه رفتن......همینطور که داشتم واسه خودم قدم میزدم و پاستیل میخوردم یهو زک خودشو چسبوند بهم و گفت:
" به منم بده...."
ک:" نهههههه !!!....مال خودمه !!!!....."
ز:" بچه من برات خریدم....."
و دستشو دراز کرد.....شروع کردم دویدن....
ک:" نمیییددددممممم !!!!!....."
زک هم شروع کرد دویدن دنبالم.....
مکس:" ای بابا....دوباره اینا خل بازیاشون شروع شد...."
تو کوچه میدویدیم و مردم هم بهمون میخندیدن.....بعد از چند دقیقه دویدن و فرار کردن زک گفت:
" خیلی خب....من تسلیمم....همش مال خودت...."
به نفس نفس افتاده بود.....خم شد و دستاشو گذاشت رو زانو هاش.....
زک:" آی...آخ آخ آخ.....نابود شدم....."
خندیدم و رفتم پیشش....
ک:" چیه ؟؟؟....فورا جا زدی...."
همینطور که بالای سرش وایساده بودم یهو با دوتا دستش گرفتم و انداختم رو شونش ( ماشالله !!!! O_o ).....جیغ زدم و گفتم:
" ااااا....ولم کن...دیوونه....!!!!....."
زک خندید و گفت:
" تا تو باشی که دیگه نگی مال خودمه...."
ک:" ااااا....بذارم پایین...."
ز:" خوراکی میدی ؟؟؟..."
ک:" نههه...هنوزم ماله خودمه....."
ز:" پس همون جا بمون...."
ک:" خیلی خب بابا....میدم....حالا بذارم پایین...."
ز:" اول خوراکی....."
پلاستیک رو دادم بهش....
ک:" بیا...."
پلاستیک رو از دستم گرفت و گفت:
" متشکرم...."
ک:" خب حالا بذارم پایین دیگه....."
ز:" نه حالا فعلا یه ذره اون بالا بمون..."
ک:" خیلی بیشعوری !!!....میمون درختی !!!!...."
ز:" DDD-: .."

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

بالاخره رسیدیم به رستوران درحالیکه من هنوز رو شونه زک بودم....وقتی رسیدیم بهش گفتم:
" خب حالا بذارم زمین دیگه....."
ز:" خیلی خب بابا....بداخلاق خانوم.....اینهمه بهش سواری دادم تازه ناراحتم هست....."
بعدم گذاشتم رو زمین....بهش نگاه کردم.....
زک:" چیه ؟؟؟؟....."
خندیدم....یکم این پا اون پا کردم و بعد....تندی گونه شو بوس کردم و دویدم تو رستوران.....
نشستیم رو یکی از میز هایی که کنار آب بود.....سفارش دادیم و منتظر شدیم....
مکس:" آخیش !!!!....چه خیابون گردی کردیمااا !!!...."
نیکول:" آره....خیلی خوب بود...."
من در حالیکه داشتم یه صندلی میاوردم که ساک هامو بذارم روش گفتم:
" آره.....خوش گذشت...."
زک:" فقط جیب من خالی شد....."
کیت:" خب چه عیبی داره ؟؟؟....سبک شدی....."
ز:" کلا خیلی سبک شدم....میترسم الان مثل بادکنک گازی برم هوا....."
رفتم و نشستم رو پاش و گفتم:
" بیا....من نگهت میدارم نمیذارم بری هوا...."
زک خندید و گفت:
" متشکرم...."
منم خندیدم و گفتم:
" خواهشمندم....."
مکس:" ای بابا.....دوباره این دو تا شروع کردن...."
کیت:" میدونی چیه مکس ؟؟...من فکر میکنم تو حسودی میکنی...."
م:" کی ؟؟؟!!!!!.....من ؟؟؟؟!!!!!....."
زک:" په نه په....من....."
ن:" راستشو بگو مکس....دوست داشتی کی الان پیشت باشه ؟؟؟...."
م:" برید بابا....مسخره ها.....اصلا هرچقدر دلتون میخواد لوس بازی دربیارید.....به من چه....اصلا برام مهم نیست....."
ن:" آره تو که راست میگی....."
هممون خندیدیم....گارسن غذا ها رو آورد...شروع کردیم خوردن.....حدود نیم ساعت بعد یه دفعه گوشی مکس زنگ زد...
مکس:" لوکه...!!!!!....."
ن:" خب بردار دیگه...."
مکس:" الو....سلام استاد....خوبید؟؟؟...یادداشت رو دیدید ؟؟؟....آهااان....آره....ما الان.....؟؟؟؟..."
و به ما نگاه کرد با ایما و اشاره پرسید که چی بگه.....کریس آروم گفت:
" بگو تو یه رستوران نزدیکه هتلیم...."
م:" الان تو یه رستوران نزدیک هتلیم...اگه کاری دارید الان بیایم؟؟؟....نه...آهان...خب پس....باشه باشه....خداحافظ..."
و گوشی رو قطع کرد....
کیت:" خب ؟؟؟....چی شد ؟؟؟...."
م:" چی چیو چی شد؟؟؟....هیچی دیگه...بیدار شده....گفت شامتونو بخورید بعد بیاید....همین...."
ک:" اوکی...."

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

سلااااممممم همگی...!!!!....
نظر؟؟؟؟

My College LifeWhere stories live. Discover now