با صدای زک بیدار شدم....
" کیت !!....بیدار شو خانومی.....دیر میرسیم فرودگاهاااا !!!...."
کنارم نشسته بود و با دستش موهامو نوازش میکرد.....دستمو گذاشتم رو دستش و خندیدم.....
زک:" تا حالا کسی اینقدر لطیف بیدارت کرده بود ؟؟؟..."
کیت:" آاااره....زیاااد....."
ز:" نگاه کنااا !!!!....نمیشد حالا منو ضایع نکنی ؟؟؟....."
خندیدم و خودمو انداختم تو بغلش....
کیت:" کم حرف بزن...بذار بخوابم...."
زک:" ای بابا...من میگم الان از هواپیما جا میمونیم اونوقت تو میگی بذار بخوابم....آخه من از دست تو......"
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:
" ششششش !!!!....وااای.....چقدر حرف میزنی اول صبحی !!....."
بعدم رومو برگردوندم و دوباره افتادم رو تخت.....یه دفعه دیدم زک یه دستشو گذاشت پشت کمرم و یه دستشم زیر زانوم و از رو تخت بلندم کرد.....
کیت:" ااااا....دیوونه....چیکار میکنی ؟؟؟..."
زک:" شاید تو اینقدر پاریس رو دوست داشته باشی که نخوای بری ولی من قایق سواری تو ونیز رو ترجیح میدم....."
بعدم درحالیکه منو بغل کرده بود گفت:
" خب چمدونت کجاست ؟؟؟...."
کیت:" ای بابا....بذارم پایین...باید لباس عوض کنم...."
ز:" .....خیلی خب بابا....بیا..."
بعدم گذاشتم زمین.....
کیت:" خب ؟؟؟!!!!....."
زک:" خب !!....."
ک:" راحتی شما ؟؟؟...."
ز:" بله مرسی ممنون...."
ک:" جاتون خوبه...."
ز:" بله متشکرم.....حالا چرا اینقدر حال میپرسی خو لباساتو عوض کن دیگه !!!...."
ک:" خو احمق برو بیرون تا من عوض کنم دیگه !!!!.....مثله مجسمه آزادی وایساده اینجا بر و بر منو نگاه میکنه !!!....برو بیرون ببینم !!!!....."
زک درحالیکه از خنده کبود شده بود به زور رفت بیرون.....منم لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون....خب.....پیش به سوی ونیز !!!!◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
یه ساعت بعد همه تو هواپیما بودیم.....این دفعه ردیف ها سه نفره بودن....طبق بلیت مکس کناره من بود اما زک جاشو با مکس عوض کرد....روی صندلی سوم هم لوک نشسته بود و من درست افتاده بودم وسط این دو تا !!!!.....یه لحظه فقط تصور کنید !!!!....از ترسم نمیتونستم تکون بخورم....نه میتونستم به این یکی نزدیک بشم نه به اون یکی....ولی خب بازم خدا رو شکر که زک هنوز هیچی نمیدونه وگرنه داستان داشتیم....البته بازم حواسش بود....هر از چند گاهی به لوک نگاه میکرد و چک میکرد که مبادا از حریمش خارج شه....عجب پسر غیرتی هم به ما افتاده هااا !!!....ولی لوک هم حواس جمع هستش...دست از پا خطا نمیکنه.....
همینجوری که نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم یهو زک گفت: " این کیه ؟؟؟...."
کیت:" به تو چه....."
ز:" به من خیلی چه.....این پسره کیه ؟؟؟...."
ک:" میگم میمونی راست میگم دیگه.....آخه تو واقعا شباهت رو نمیفهمی ؟؟؟...."
ز:" چه شباهتی ؟؟؟!!!...."
به صفحه گوشیم اشاره کردم و گفتم:
" این داداشمه....کای....دو سال از من بزرگتره.... "
زک:" واقعا ؟؟؟!!!!....یه دقیقه وایسا ببینم.....تو به من نگفته بودی که برادر داری ؟؟؟...."
ک:" برای اینکه بهت مربوط نبود...."
ز:" یعنی الان بهم مربوط شد ؟؟؟...."
خندیدم و سرمو یه لحظه گذاشتم رو شونه زک.....یه دفعه دیدم لوک سرفه کرد و یکم سر جاش جابجا شد....یه کتاب از تو کیفم درآوردم و خودمو مشغول کردم ....☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
هووووررررااااااا.....!!!!!!.....رسیدیم به ونیز.....از اونجایی که زیاد تو ونیز نمی مونیم باید سریع باشیم....از فرودگاه رفتیم به هتل و بعد از گذاشتن چمدون ها و حاضر شدن اومدیم بیرون....توی چهار ساعت بعدی تمام بنا ها و میدون ها و مکان های دیدنی رو دیدیم....شب رفتیم به یه رستوران لب رود.....سفارش دادیم و شروع کردیم حرف زدن.....
زک:" آخ آخ آخ....پاهام نابود شدن..."
کریس:" موافقم...."
لوک:" ولی قبول کنید....ارزششو داشت....."
سرمو تکون دادم و گفتم:
" آره....راستش ارزششو داشت...."
لوک یه لبخند از روی تحسین زد و بعدم رو به بقیه گفت:
" بیا....یاد بگیرید....چقدر به معماری علاقه منده....."
مکس خندید و رو به من گفت:
" دوباره شاگرد نمونه شدیااااا !!!...."♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
سلااااممممم....
نظر؟؟؟؟؟....
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...