Chapter 50

87 12 1
                                    


و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون....بازومو گرفت و گفت:
" قهر نکن دیگه....اخه تو یه درصد فکر کن من اسم تو رو یادم بره خانوم لوس من....!!!!...."
و بعدم یه دستشو گذاشت پشتم و یکی هم زیر زانوم و یلندم کرد....جیغ زدم و گفتم:
" من لوس نیستم....حالا هم بذارم پایین !!!...."
زک همینطور که داشت میرفت جلوتر گفت:
" نه خیرم....نمیدارمت پایین..!!!.."
ک:" ااااا....زک...!!!!...."
ز:" هرچقدر میخوای داد و بیداد کن...فایده نداره..."
و به راه رفتنش ادامه داد....کم کم عمق دریا بیشتر شد...آب تا کمر زک اومده بود....دستامو حلقه کردم دور گردن زک و خودم کشیدم بالا.....در گوشش گفتم:
" سردت نیست؟؟؟...."
زک:" آخه مگه میشه وقتی تو بغلمی سردم شه ؟؟؟...."
خندیدم....اونم خندید و گفت:
" دیگه باهام قهر نیستی ؟؟؟...."
ک:" نمیدونم....باید فکر کنم....!!!!...."
زک ابروهاشو داد بالا و گفت:
" واقعا ؟؟؟!!؟؟....."
ک:" بله....واقعا...!!!...."
ز:" باشه...!!!!...."
و یه دفعه پرتم کرد تو آب...!!!!...اصلا انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم...!!!...نمیدونم چطور اون لحظه رو توصیف کنم...!!!...انگار که پرتم کرده بودن توی یخ...!!!...تمام عضلات بدنم برای یه لحظه منقبض شد...!!!...سریع بلند شدم و وایسادم تو آب....تا چند لحظه هنوز تو شوک بودم....زک داشت میخندید....بهش آب پاشیدم و با جیغ گفتم:
" خیلی بیشعوری !!!....."
زک با خنده گفت:
" به من چه ؟؟؟...تو خودت هی میگفتی بذارم پایین..!!!..."
و بهم آب پاشید....جیغ زدم و سعی کردم فرار کنم اما زک از پشت بغلم کرد و در گوشم گفت:
" تا تو باشی که دیگه با من قهر نکنی !!!...."
و گونه ام رو بوسید....خندیدم و گفتم:
" باشه..باشه...دیگه قهر نمیکنم....!!!!...."
برگشتم و روبروش وایسادم...خودمو چسبوندم بهش و دستامو انداختم دور گردنش.....اونم دستاشو حلقه کرد دور کمرم و لبخند زد....خندیدم و بهش نگاه کردم....سرشو آورد جلو و هم دیگرو بوسیدیم....

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

خورشید تو آسمون میدرخشید و پرتو های گرمش پوستمون رو داغ میکرد...اما از طرف دیگه , اب سرد که تا کمرمون بالا اومده بود گرما رو خنثی میکرد....تو همین فکر ها بودم که یه دفعه یکی اب پاشید رومون...مکس بود ( مزاحم همیشگی DD: ..!!!..)....!!!!....زک موهاش رو که خیس شده بود و ریخته بود تو صورتش زد بالا و گفت:
" واقعا که گاوی....!!!!...نمیشه تو یه بار نپری وسط ؟؟؟....نخود آش ..!!!..."
م:" نچ نمیشه....من اصلا اینجام که مزاحم شما بشم...."
ز:" صمیمانه ازت متشکرم...!!!!...."
م:" اصلا حرفشو نزن....وظیفه است...!!!!...."
خندیدم و آب پاشیدم به مکس....اونم بهم آب پاشید...لوک و بقیه بچه ها هم از اونور اومدن پیش ما و شروع کردیم آب بازی....صدای جیغ و دادمون تمام دریا رو برداشته بود....پیرزن ها و پیرمرد هایی که روی شن های ساحل نشسته بودن با خنده ما رو نگاه میکردن....
بالاخره بعد از یه ساعت شنا کردن و آب بازی همه خسته و کوفته از آب اومدید بیرون و نشستیم روی زیرانداز....نیکول ساک خوراکی ها رو باز کرد و از توش چند تا بسته چیپس و پفک و هله هوله درآورد و پرتشون کرد تو بغل مکس....
مکس:" به به...!!!...بالاخره عشق های من هم اومدن....!!!!...."
لوک خندید و یه بسته چیپس رو از بغل مکس کشید بیرون....
مکس:" اااااا استاد...!!!...O_o .....چرا عشق منو بردید ؟؟؟...."
ل:" چون که میخوام بخورمش...!!!!..."
م:" متشکرم از این همه احترامی که برای عشق من قائلید.....!!!!..."
لوک در حالیکه بسته چیپس رو باز میکرد گفت:
" خواهش میکنم...."
همه خندیدیم و شروع کردیم خوردن....چند دقیقه گذشت...هیچکس هیچ حرفی نمیزد و همخ فقط داشتن میخوردن.....اه....چقدر از سکوت بدم میاد...!!!....
دست بردم و بسته پفک رو از توی دست زک قاپیدم و شروع کردم دویدن رو شن ها.....
زک:" ای غارتگر !!!...وایسا ببینم...!!!..."
و دوید دنبالم.....
زک:" ای دزد پفک...!!!...ای غارتگر خوراکی ها....!!!...ای سارق...!!!..."
خندیدم....
زک:" می خندی ؟؟؟؟.....اگه دستم بهت برسه....!!!!...."
جیغ زدم و تند تر دویدم....واای....واقعا که دویدن رو شن خیلی سخته....!!!!!....ولی نمیدونم چرا فقط واسه من سخت بود....!!!!... o_o...

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

سلام به همگی....
خوبید ؟؟؟...
بچه ها لایک های قسمت قبل خیلی کمه.. :(
حالا بیخیال...
نظرتون چیه ؟؟؟... :)

My College LifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang