" من پیشنهاد میکنم اول یه لیوان نوشیدنی برداری !!.... "
برگشتم و دیدم آقای اسمیته و یه لیوان نوشیدنی گرفته سمتم..... کیت:" اااوووه.....سلام آقای اسمیت.....اااممم ممنون...."
اس:" خواهش میکنم !!! .....کیت , میشه یه خواهشی کنم ازت ؟؟؟؟...."
ک:" اامم.....بله حتما آقای اسمیت. "
اس:" لطفا لوک صدام کن..."
ک:" بله؟؟؟..... آهان بله....یعنی اااممم باشه آقای لوک...."
لوک:" آقاشم بنداز دیگه دختر...."
ک:" باشه.....لوک...."
ل:" آفرین دختر خوب...... بقیه کجان؟؟؟..."
ک:" نمیدونم...اتفاقا خوب شد گفتید برم بگردم ببینم کجان.....با اجازه....میبینمتون... خداحافظ ...."
ل:" خداحافظ ."
وواااای این چرا اینجوری میکنه؟؟؟ ..... ولی خوب شد , خودش با دست خودش راه فرار منو درست کرد.....
همینجوری داشتم با خودم فکر میکردم , تند تند راه میرفتم و پشت سرم هم نگاه میکردم که یهو خوردم به یه چیزی......
" میدونی این بار چندمه که در عرض یه هفته میخوری به من؟؟؟....."
ک:" ااااا زک تویی؟؟؟ ..... خب پس , خوبه به کس دیگه ای نخوردم...."
زک:" DDD-: "
ک:" نخند... ('・_・') "
ز:" نمیتونم DDD-: "
ک:" خیلی بیشعوری.....جنین بیشعور...راستی شیشه شیرت کو؟؟؟؟...."
ز:" دختر اینقدر منو اذیت نکن بد میبینیااااا....."
ک:" واااای چقدر ترررررسییییدممم !!!! "
ز:" خیلی خب حالا وایسا بهت نشون میدم..... فعلا بیا نیکول و مکس رو پیدا کنیم...."
ک:" باشه.....توی سالن نیستن....پس حتما بیرونن...."
بیرون کالج توی محوطه هم میز های بلند گذاشته بودن و موسیقی و....... ز:" خب حالا کجا رو بگردیم؟؟؟..."
ک:" به نظرت من جی پی اس ام؟؟؟.."
ز:" DD-: "
ای بابا... این چرا اینقدر امشب میخنده؟؟؟....
ز:" خیلی خب جی پی اس بداخلاق بریم سمت خوراکی ها مطمئنم مکس اونجاس...."
ک:" تراکتورم مثله مکس عمل نمیکنه...."
ز:" DDD-: "
ک:" خخخخخ "
ز:" چه عجب خانوم !!!..... ما خنده شما هم دیدیم...."
تا خواستم یه جوابی بهش بدم یهو صدای جیغ یکی بلند شد............☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
صدا از توی جنگل میومد ( انتهای محوطه دانشکده به یه جنگل میرسه.... ) صدا اینقدر بلند بود که استاد ها هم از توی سالن اومدن بیرون...... لوک ( آقای اسمیت ) :" صدای کیه؟؟؟...."
زک:" نمیدونیم ولی از توی جنگل میاد..."
تا اینو گفت , لوک شروع کرد دویدن به سمت جنگل .....
ز:" بدو ما هم بریم مطمئن دختره دوس نداره فقط مرد دور و برش ببینه.....بدو...."
کیت:" آخه یه ذره فکر کن..... من چه جوری با این لباس و کفشها بدوم؟؟؟......"
ز:" آخ راس میگی..... ببخشید..... پس...."
آقای مورگان ( بردلی کوپر ) :" نه بچه ها.... شما هیچ جا نمیرید....برید تو...سریع...."
و خودش دوید سمت جنگل.....
ز:" خیلی خب..... بریم تو ساختمون کیت..."
ک:" خیلی خب باشه....."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
حدود بیست دقیقه میشد که معلم ها رفته بودن..... ما هم جلوی پله ها وایساده بودیم که یهو..... در باز شد و مکس با کمک لوک اومد تو......لباساش خونی شده بود و به زور راه میرفت...... پشت سرش هم نیکول داشت با گریه میومد.....زک دوید جلو تا کمک کنه......من خشکم زده بود.....
لوک و زک مکس رو بردن به درمونگاه کالج و منم دویدم سمت نیکول که داشت گریه میکرد......
کیت:" نیکول.....خوبی؟؟؟..... نیکول آروم باش عزیزم....گریه نکن , چیزی نیست......گریه نکن....مکس باید گریه کنه نه تو که.... آروم باش...."
البته درسته اینا رو داشتم به نیکول میگفتم ولی خودمم خیلی نگران شده بودم.....آخه چی شد یه دفعه؟؟؟؟؟.......☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام بچه هاااااااا
خوبید؟؟؟؟؟؟
داستان چطوره؟؟؟؟ DDD-:
JE LEEST
My College Life
Fanfictieچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...