Chapter 10

249 38 0
                                    


" من پیشنهاد میکنم اول یه لیوان نوشیدنی برداری !!.... "
برگشتم و دیدم آقای اسمیته و یه لیوان نوشیدنی گرفته سمتم..... کیت:" اااوووه.....سلام آقای اسمیت.....اااممم ممنون...."
اس:" خواهش میکنم !!! .....کیت , میشه یه خواهشی کنم ازت ؟؟؟؟...."
ک:" اامم.....بله حتما آقای اسمیت. "
اس:" لطفا لوک صدام کن..."
ک:" بله؟؟؟..... آهان بله....یعنی اااممم باشه آقای لوک...."
لوک:" آقاشم بنداز دیگه دختر...."
ک:" باشه.....لوک...."
ل:" آفرین دختر خوب...... بقیه کجان؟؟؟..."
ک:" نمیدونم...اتفاقا خوب شد گفتید برم بگردم ببینم کجان.....با اجازه....میبینمتون... خداحافظ ...."
ل:" خداحافظ ."
وواااای این چرا اینجوری میکنه؟؟؟ ..... ولی خوب شد , خودش با دست خودش راه فرار منو درست کرد.....
همینجوری داشتم با خودم فکر میکردم , تند تند راه میرفتم و پشت سرم هم نگاه میکردم که یهو خوردم به یه چیزی......
" میدونی این بار چندمه که در عرض یه هفته میخوری به من؟؟؟....."
ک:" ااااا زک تویی؟؟؟ ..... خب پس , خوبه به کس دیگه ای نخوردم...."
زک:" DDD-: "
ک:" نخند... ('・_・') "
ز:" نمیتونم DDD-: "
ک:" خیلی بیشعوری.....جنین بیشعور...راستی شیشه شیرت کو؟؟؟؟...."
ز:" دختر اینقدر منو اذیت نکن بد میبینیااااا....."
ک:" واااای چقدر ترررررسییییدممم !!!! "
ز:" خیلی خب حالا وایسا بهت نشون میدم..... فعلا بیا نیکول و مکس رو پیدا کنیم...."
ک:" باشه.....توی سالن نیستن....پس حتما بیرونن...."
بیرون کالج توی محوطه هم میز های بلند گذاشته بودن و موسیقی و....... ز:" خب حالا کجا رو بگردیم؟؟؟..."
ک:" به نظرت من جی پی اس ام؟؟؟.."
ز:" DD-: "
ای بابا... این چرا اینقدر امشب میخنده؟؟؟....
ز:" خیلی خب جی پی اس بداخلاق بریم سمت خوراکی ها مطمئنم مکس اونجاس...."
ک:" تراکتورم مثله مکس عمل نمیکنه...."
ز:" DDD-: "
ک:" خخخخخ "
ز:" چه عجب خانوم !!!..... ما خنده شما هم دیدیم...."
تا خواستم یه جوابی بهش بدم یهو صدای جیغ یکی بلند شد............

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

صدا از توی جنگل میومد ( انتهای محوطه دانشکده به یه جنگل میرسه.... ) صدا اینقدر بلند بود که استاد ها هم از توی سالن اومدن بیرون...... لوک ( آقای اسمیت ) :" صدای کیه؟؟؟...."
زک:" نمیدونیم ولی از توی جنگل میاد..."
تا اینو گفت , لوک شروع کرد دویدن به سمت جنگل .....
ز:" بدو ما هم بریم مطمئن دختره دوس نداره فقط مرد دور و برش ببینه.....بدو...."
کیت:" آخه یه ذره فکر کن..... من چه جوری با این لباس و کفشها بدوم؟؟؟......"
ز:" آخ راس میگی..... ببخشید..... پس...."
آقای مورگان ( بردلی کوپر ) :" نه بچه ها.... شما هیچ جا نمیرید....برید تو...سریع...."
و خودش دوید سمت جنگل.....
ز:" خیلی خب..... بریم تو ساختمون کیت..."
ک:" خیلی خب باشه....."

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

حدود بیست دقیقه میشد که معلم ها رفته بودن..... ما هم جلوی پله ها وایساده بودیم که یهو..... در باز شد و مکس با کمک لوک اومد تو......لباساش خونی شده بود و به زور راه میرفت...... پشت سرش هم نیکول داشت با گریه میومد.....زک دوید جلو تا کمک کنه......من خشکم زده بود.....
لوک و زک مکس رو بردن به درمونگاه کالج و منم دویدم سمت نیکول که داشت گریه میکرد......
کیت:" نیکول.....خوبی؟؟؟..... نیکول آروم باش عزیزم....گریه نکن , چیزی نیست......گریه نکن....مکس باید گریه کنه نه تو که.... آروم باش...."
البته درسته اینا رو داشتم به نیکول میگفتم ولی خودمم خیلی نگران شده بودم.....آخه چی شد یه دفعه؟؟؟؟؟.......

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سلام بچه هاااااااا
خوبید؟؟؟؟؟؟
داستان چطوره؟؟؟؟ DDD-:

My College LifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang