شروع کردیم به قدم زدن....کم کم از جایی که بچه ها نشسته بودن دور شدیم....هوا تاریک بود و ماه توی آسمون میدرخشید....نور ماه باعث میشد بتونیم اطرافمون رو ببینیم....موج هایی که به ساحل میخوردن شن ها رو خیس و راه رفتن روشون رو لذت بخش میکردن....همه جا ساکت بود و فقط امواج بودن که با برخوردشون به ساحل این سکوت رو میشکستن....همینطور که راه میرفتیم خودمو چسبوندم به زک و سرمو گذاشتم رو شونش....اونم دستشو حلقه کرد دورم....بعد از یه مدت آروم گفت:
" یادته ؟؟؟....روز اولی که دیدمت....از همون اول لجباز بودی....با اینکه نمیدونستی کجا باید بری ولی گفتی میدونی....."
ک:" خب چون میدونستم...!!!.."
زک خندید و گفت:
" ای بچه پررو..!!!.. D-: ...هی...!!!...چه ماجرا هایی رو گذروندیم.....من شدم میمون درختی....تو شدی بداخلاق خانوم....."
خندیدم.... یه دونه آروم زدم به شونش و با خنده گفتم:
" من بداخلاق نیستم....میمون درختی...."
خندید.....پیشونیم رو بوس کرد و گفت:
" باشه.....تو بداخلاق نیستی....یادته اون روز اول صبح آب ریختی روم ؟؟؟...منم انداختمت تو حوض...!!!!...یا اون شب تو مهمونی که پامو موقع رقص سوراخ کردی ؟؟؟.....آخ آخ چقدر درد گرفت...!!!..هنوزم درد میکنه..."
با خنده گفتم:
" اااا...لوس..دیگه چرت نگو..!!... DD-: ..."
ز:" هههه DD-: ...باشه....یادته اولین باری که زدی تو گوشم..؟؟؟...باهام قهر کردی و منم به هر ضرب و زوری که شده راضیت کردم که باهام بیای بیرون..؟؟؟...."
زک خندید و ادامه داد:
" « چقدر دماغ صورتی بهت میاد.... » «تو هم چقدر بیشعور بودن بهت میاد , اصلا واسه هم ساخته شدید....»..."
خندیدم....
ک:" تو یادت میاد اون موقع که لباس ها رو پرو کردم دهنت اندازه کروکودیل باز شده بود...اگه نمیبستمش مگس میرفت توش... D-: .."
زک خندید و گفت:
" خب والا حق داشتم... D-: ...اون روز تحویل پروژه ها رو یادته ؟؟؟...دستمو از شدت استرس له کردی..!!!...ولی بعدش....وااو..!!!...سفر دور اروپا..!!..اونم با تو..!!!...بهترین اتفاق ممکن...!!!...دیدی تو هواپیما رو شونه من خوابیدی..؟؟؟.. ^_^ ...وقتی فهمیدی همچین پریدی بالا که مهمانداره نزدیک بود سکته کنه... DD-: ...کم مونده بود سینی از دستش بیوفته... DD-: ..."
خندیدم و یه دونه زدم بهش...اونم خندید....
زک:" خب چیه ؟!!..من دارم راستشو میگم..!!!..D -: ....
و بعد تو لندن...از خوردن شاخه درخت تو سر من و مکس گرفته تا اون شوخی مسخره من و بعدم قهر کردن دوباره تو...اما...بعدش تمام اون آغوش ها و بغل کردن ها...بخشیدن ها....بارون...خیس شدن...روز بعدش قهرمان بازی درآوردن تو...حرص خوردن من..."
یکم مکث کرد و بعد گفت:
" گفتن این که دوستت دارم....واکنش تو...اون عکس های بامزه ای که با گارد های سلطنتی انداختی...و بعد...کریس...دعوا...اشک هایی که اون شب ریختم اما بعد از خوابیدنت چون نمیخواستم ببینی...روز بعد تو هواپیما....حرصتو درآوردن...ترسوندنت و دوباره آشتی کردن..."
من دهنم باز مونده بود...چجوری همه اینا رو یادشه !!!..
ز:" پاریس..!!!..شهر عشق..!!!..که باعث شروع شدن بوسه ها هم شد...اول روی گونه و بعد....بالای برج ایفل....در رمانتیک ترین جای دنیا...فهمیدن اینکه تو هم دوستم داری....اینکه نسبت بهم بی احساس نیستی....همه اینا...به اضافه یه میلیارد بار خرید کردن البته...!!!!.."
زدم زیر خنده....اونم خندید و گفت:
" بخند بخند...جیبه من خالی شد....تو بخند...من باید گریه کنم D-: ...هی...حالا بگذریم....ونیز..!!!..قایق سواری...دوباره بوسه...مست شدن لوک D-: ...بیرون رفتن با بچه ها...پاستیل خریدن DD-: ...پیاده روی کنار آبراه و رقصیدن وسط پارک و حالا...بارسلون..!!!..پیاده روی تو رامبلاس...سوار کول من شدن..!!!..بوسه توی آب دریا و الان...پیاده روی توی یکی از زیباترین مکان های دنیا...وااای !!!...واقعا که عجب اتفاقاتی رو گذروندیم !!!!..."
ک:" موافقم..."
و لبخند زدم...زک خندید بهم نگاه کرد...نگاهش متفاوت بود....توی نگاهش یه حس عجیبی بود و همش تو فکر بود...نمیدونم دیگه داشت به چی فکر میکرد...همینطور که قدم میزدیم رسیدیم به یه جایی که با نور دو تا مشعل روشن شده بود...همونجا وایسادیم و به دریا خیره شدیم....من هنوز سرم رو شونه زک بود و اونم هنوز دستشو دورم حلقه کرده بود...مشعل ها باعث میشدن که نور فضا بنفش به نظر بیاد و دریا همچنان زیر نور ماه مثل الماس میدرخشید...اینقدر محو تمام این زیبایی ها شده بودم که نفهمیدم دیگه تو بغل زک نیستم....یک لحظه به خودم اومدم....به سمت چپم نگاه کردم و.....
نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم !!!...دهنم باز مونده بود...
زک کنار پام زانو زده بود...یه جعبه انگشتر توی دستاش بود و لبخند خوشگلی روی لباش بود....دو تا دستمو گرفته بودم جلوی دهنم...خوشحالیم حد نداشت...!!...کم کم داشت از شدت خوشحالی گریه ام میگرفت....زک لبخند زد و گفت:
" دوشیزه کیت , ملقب به بداخلاق خانوم...
با من ازدواج میکنی ؟؟!!..."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...