یه ربع بعد هواپیما از روی زمین بلند شد و همین موقع زک گفت:
" نترس...گازت نمیگیرم..."
کیت:" چرا چرت و پرت میگی؟؟...منظورت چیه؟؟..."
زک:" هیچی...."
ک:" برو بابا...."
ز:" چیه؟؟...نکنه دوست داشتی الان کریس کنارت نشسته باشه؟؟؟..."
ک:" وااای زک !!!...چرا اینقدر حرف بیخود میزنی؟؟؟...."
ز:" من دارم چیزی رو میگم که میبینم...."
ک:" پس بهتره یه چشم پزشک بری...."
ز:" هی واای از دست تو..."
ک:" فعلا که من دارم از دست تو حرص میخورم.... با اون کارات...."
ز:" حالا اگر یکی دیگه رو زده بودم اینقدر ناراحت نمیشدااا !!!....."
ک:" خیلی مسخره ای !!!..."
ز:" خیلی خب باشه....من مسخره ام...کریس خوبه..."
ک:" وااای زک !!!!.....اینقدر حرص منو درنیار...."
دست به سینه نشستم و اخم کردم....زک داشت لبخند میزد....
کیت:" مثله اینکه خوشت میاد من حرص بخورمااا؟؟...اینقدر خنده داره؟؟؟...."
زک که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه با خنده گفت:
" راستش آره.... DD-: ..."
ک:" میشه بپرسم چیش خنده داره؟؟..."
ز:" اینکه منو به کریس ترجیح میدی...."
ک:" من همچین چیزی گفتم؟؟؟...."
ز:" نگفتی؟؟...."
ااااه....ولی خب راست میگفت....راستش زک رو به کریس ترجیح میدادم.....ولی خب نمیخواستم بفهمه...
ک:" فقط ساکت شو....همین...."
ز:" هر چی تو بگی... "
دیگه هیچی نگفتیم.... یکم گذشت....تو فکر حرف های زک بودم....هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر حرصم در میومد...یهو یه دونه محکم زدم تو شونه زک....سرمو چرخوندم دیدم زک داره با چشم های چهارتا شده منو نگاه میکنه....
زک:" خوبی؟؟؟...."
کیت:" اااه...همش تقصیر خودته دیگه....حرص منو درمیاری...."
ز:" خخخخ....بیا خانوم حرص زن من....."
و دستشو آورد بالا تا بغلم کنه.....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خودمو کشیدم عقب و گفتم:
نمیام....ولم کن..."
زک:" یعنی چی نمیام؟؟..."
ک:" یعنی نمیام....خودتو بغل کن...."
یه دفعه صدای مکس اومد:
" بچه ها...میشه بسه؟؟؟....حالم داره بهم میخوره....."
زک:" میشه تو یه بار هم که شده اون دماغ درازت رو تو همه چی فرو نکنی؟؟...."
م:" نچ....^__^ DD-: ..."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
حدود یک ساعت بعد یه دفعه زک از سر جاش پرید و با دستش از پنجره به بیرون اشاره کرد....من که داشتم کتاب میخوندم با این کار زک نزدیک بود از ترس سکته کنم....
کیت:" واای !!...زک ترسیدم !!!...."
زک:" ای وای ببخشید....میخواستم اینو بهت نشون بدم..."
ک:" چیو؟؟..."
و سرمو چرخوندم به سمت جایی که زک داشت بهش اشاره میکرد.....
کیت:" وااااووو....خیلی قشنگه !!!...."
زک:" ببین برج ایفل از اینجا اینقدر قشنگه دیگه وای به حال وقتی که پایینش وایساده باشیم...."
ک:" برای اولین بار تو عمرت یه حرف درست زدی میمون...."
ز:" هههه DD-: ....دلم واسه میمون گفتنت تنگ شده بود...."
ای بابا.....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
هواپیما نشست رو زمین....تو فرودگاه کم مونده بود سر اینکه کی چمدون منو برداره دعوا بشه که لوک جلوش رو گرفت....خودش چمدون رو برداشت و سریع بحث رو عوض کرد.....موقعی که دیگه داشتیم از فرودگاه میومدیم بیرون لوک در گوش من گفت:
" چه کردی تو دختر !!!...هر دو رو دیوونه کردی و انداختی به جون هم....البته حقم دارن دیوونه شن...."
بعدم یه لبخند زد و جلوتر از من شروع کرد راه رفتن.....
ای بابا....به من چه این دو تا خلن....اااه....★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
سلام....
نظر؟؟؟؟ (((:
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...