کل سالن و جلوی پله ها رو گشتیم......بعدم رفتیم بیرون توی محوطه.....نیکول کنار حوض ( همون حوض بزرگه (: ) وایساده بود و داشت با یه پسره حرف میزد......
زک:" ااااا..... اینکه کریسه !!!!!...."
کیت:" میشناسیش؟؟؟....."
ز:" آره....کریس ( کریس پاین ) هم اتاقیمه.....طبیعتا دوستمم هست...."
ک:" پس دیوونس...."
ز:" چرا؟؟؟....."
ک:" چون یه هفته اس با تو توی یه اتاقه.....آخی بیچاره... "
یه دفعه کریس سرشو چرخوند....... تا زک رو دید به نیکول یه چیزی گفت و بعدم اومد سمت ما.....
کریس:" سلااااام زک.....چطوری؟؟؟......ای وای ببخشید.... ادبم کجا رفته؟؟....سلام.....من کریس هستم.......افتخار آشنایی با شما رو نداشتم؟؟...."
کیت:" سلام کریس.....من کیت هستم....."
کریس:" از آشنایی با شما خوشبختم....."
بعدم دستمو گرفت و بوسید......
این چرا اینجوریه؟؟؟؟......دیگه زیادی با ادبه.....تو این فکرا بودم که چشمم به زک افتاد.....نزدیک بود کریس رو خفه کنه......اااووه اااووه اوضاع خطرناکه باید یه کاری کنم.....
کیت:" خب دیگه..... کریس از آشنایی باهات خوشحال شدم.....ما باید بریم.....میبینمت خداحافظ....." دست زک رو گرفتمو کشوندمش توی ساختمون....اینقدر از این کاره من تعجب کرده بود که دیگه عصبانیتش یادش رفته بود.....
توی سالن وایساده بودیم که دیدم زک همش زل زده به من.....
کیت:" چیه؟؟؟...."
ز:" هااان؟؟؟ .....هیچی.....فقط...... "
ک:" فقط چی؟؟؟؟....."
ز:" ااامممم......فقط خیلی خوشگل شدی.....از اول مهمونی میخواستم بهت بگم ولی فرصت نشد....."
ک:" ههههه D-: (-: "
ز:" راستش از همه دخترا خوشگلتر شدی.....البته خوشگلتر بودی ولی الان دیگه خوشگلترتر شدی....."
ک:" هههه D-: .....مرسی......تو هم از همه میمونا خوشتیپ تر شدی...... "
ز:" ببین هااااا.....یه کاری نکن دوباره بندازمت تو حوض....."
ک:" دلت میاد؟؟؟؟......"
و چشمامو گرد کردمو و لب پایینمو دادم بیرون....
ز:" خیلی خب خیلی خب.....تسلیمم....من میمون..... "
ک:" D-: خب دیگه من برم بالا.....شب بخیر میمون..... "
ز:" شب بخیر بداخلاق ....."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
صبح با نیکول توی کافه تریا نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم.....
کیت:" نیکول..... یه چیزی هستش که میخواستم ازت بپرسم......امیدوارم ناراحت نشی.....ااامممم.....اتفاقی بین تو و مکس افتاده؟؟؟.....چرا اینقدر باهاش لجی ولی دیشب اینقدر نگرانش شدی؟؟؟......دیشب چه اتفاقی افتاد؟؟؟......نیکول وسط جنگل چی کار میکردی؟؟؟.....چرا اینقدر از تایلر بدت میاد؟؟؟....."
نیکول:" خییییلیییی خب بابا.....گفتی یه چیز نه صد چیز.....ببین بهت میگم ولی هیچکس نباید بفهمه , باشه؟؟؟...."
ک:" باشه.... قول...."
ن:"خب.....راستش.....ااااممممم......چیزه....مکس....ااممم....مکس برادره منه !!!!!!........"
هاااااااا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!...........چییییییی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!........چشمام نزدیک بود از حدقه درآد.....
ک:" O_o O_o "
ک:" چییی؟؟؟؟!!!!!.....واقعا؟؟؟!!!!.....نیکول واقعا مکس برادرته؟؟؟.....ولی آخه چطور ممکنه؟؟؟.....تو به من نگفتی که برادر داری.....تازه فامیلیاتونم فرق میکنه....."
ن:" کیت آروم باش.....همه چیو برات توضیح میدم , آروم باش.....آره مکس برادرمه.......ولی وقتی 14 سالمون بود از خونه فرار کرد و همشم بخاطر اون دوست مسخرش , تایلر , است....... تایلر چون خودش میخواسته فرار کنه مکسم ترغیب کرده که باهاش بره و این احمقم گذاشت و رفت.....فقط به من گفت و به اون همه اشکی که ریختم کوچکترین اهمیتی هم نداد......فامیلیشم عوض کرده......نمیدونم چه جوری ولی مطمئنا کاره تایلره....."
ک:" هنوزم دوسش داری , مگه نه؟؟؟.... با وجود همه این چیزا بازم دوسش داری و من حالا میفهمم چرا دیشب اونقدر نگران بودی.....اصلا دیشب چی شد؟؟؟...."
ن:" دیشب من داشتم نزدیک جنگل قدم میزدم که یه صداهایی شنیدم.....رفتم توی جنگل دنبال صدا.....وقتی رفتم جلوتر صدا هم قوی تر شد .....صدا مثل صدای ناله بود...... جلوتر که رفتم یکی رو چند متر اونورتر دیدم...روی زمین افتاده بود و لباساش خونی بود.....ترسیدم و جیغ زدم ....خواستم فرار کنم که یهو صدام کرد.....صداش به زور در میومد....مکس بود.....دویدم جلو........."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلام (:
لایک و کامنت بذارید لطفا
مرسییی D-:
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...