* پنج سال بعد *
زک:" کیت...!!!...بدو دیگه...دیرمون میشه هااا..!!!.."
ک:" اومدم..!!!..."
و کیفمو از روی تخت برداشتم و از اتاق اومدم بیرون...
ک:" من حاضرم..بریم..."
زک تو هال با کت و شلوار وایساده بود...وقتی منو دید یه نگاهی به سر تا پام انداخت...لبخند کوچیکی رو لبش نشست...
ز:" حاضری ؟؟؟.."
ک:" اوهوم.."
ز:" پس بریم.."
ک:" بریم.."
و رفتیم به سمت در..
ک:" هی هی هی...وایسا ببینم !!..بدون سوییچ کجا داری میری ؟؟؟...میخوای با انگشتت ماشینو روشن کنی ؟؟؟..."
ز:" آخ آخ..راست میگیا...خنگ شدم..."
خندیدم و گفتم:
" خنگ بودی.. D-: ..."
خندید و سوییچ رو از روی جاکفشی برداشت...از در رفتم بیرون و دکمه آسانسور رو زدم...زک در خونه رو قفل کرد و وارد آسانسور شدیم..
حدود یک ساعت بعد رسیدیم...از ماشین پیاده شدم و به روبروم نگاه کردم....لبخندی از روی رضایت رو لبم نشست....نتیجه چهار سال درس خوندن و یک سال سر و کله زدن با این و اون حالا جلوم سر به فلک کشیده بود...و در پایین اون...کسایی که تو این راه پشتم بودن و حمایتم کردن وایساده بودن...زک بعد از دیدن برج بهم نگاه کرد...لبخندی زد و دستمو تو دستاش گرفت..
ز:" بریم خانوم مهندس !!!..."
دست در دست هم رفتیم به سمت محل افتتاحیه برج...و چند لحظه بعد...خودمو جلوی تمام کسایی که دوستشون داشتم دیدم...درحالیکه پشت میکروفونی وایساده بودم....همه اونجا بودن...پدر و مادر و برادرم...زک و پدر و مادرش...نیکول و مکس و پدر و مادرشون...کریس و خانوادش...لوک و خوانوادش و...
تو اون لحظه هیچکس نمیتونست احساسم رو بیان کنه...خیلی خوشحال بودم...نفس عمیقی کشیدم و...
ک:" سلام به همگی...متشکرم که امروز در یکی از بهترین روز های زندگیم کنارم هستید و حمایتم میکنید...مطمئنا بدون حمایت شما این چیزی که الان پشت سر من میبینید وجود نداشت...
همه چیز با یه اتفاق شروع شد...با یه برخورد ( زک )..با یه لیوان آب ( مکس )...با یه سیلی ( لوک )...با یه اتاق مشترک ( نیکول )..و با یه مهمونی ( کریس )..اما مهمتر از همه....با یه کالج..!!!...تو این راه..بزرگ شدیم...اما عوض نشدیم...ما هنوز هم همون بچه های کالجیم که تا یه وقتی گیر بیاریم میریم شهر خرید !!!..( همه خندیدن..)..ما همینیم...و همیشه هم همین میمونیم...و من از اینکه شم اها رو دارم و میدونم کسایی هستن که همیشه پشتمن احساس غرور میکنم...و از همتون ممنونم..بخاطر اینکه وارد زندگی من شدید...مرسی !!.."
و از پشت میکروفون اومدم بیرون...همه شروع کردن دست زدن...زک با لبخند نگاهم میکرد و من ,در اون لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم !!..◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
سلااامم....!!!...
نظرتون درمورد قسمت آخر چی بود ؟؟....
BINABASA MO ANG
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...