یهو نیکول در رو با عجله باز کرد و اومد تو اتاق.....
کیت:" وااای نیکول !!!.....ترسیدم !!!....."
نیکول:" کیت... "
ک:" بله؟؟؟....."
ن:" یه چیزی شده....."
ک:" چیشده؟؟؟.....نکنه تو و کریس بهم زدین؟؟؟....."
ن:" نه نه....اصلا در مورد ما نیست.....راستش.....در مورد تو هستش....."
ک:" من؟؟!!....."
ن:" آره...."
ک:" خب....بگو...."
ن:" ااامممم....چیزه.....میدونی....ااامممم....لوک...."
ک:" لوک چی؟؟؟.....نیکول بگو دیگه دیوونم کردی !!!...."
نیکول یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:
" فکر کنم لوک دوستت داره کیت !!!....."
دهنم باز مونده بود.....با تعجب به نیکول نگاه کردم......آروم گفتم:
" چی؟؟!!...."
نیکول:" به نظرم بهتره ازش بپرسی....."
کیت:" نه نه نه نه....یه دقیقه وایسا....منظورت چیه؟؟؟....یعنی چی؟؟؟....لوک ؟؟؟!!!!.....من ؟؟!!!.....نیکول خودت میفهمی داری چی میگی ؟؟؟!!!....."
ن:" آروم باش کیت !!!....من که به تو دروغ نمیگم...."
ک:" آخه از کجا میدونی ؟؟؟...."
ن:" از اونجایی که وقتی بهت نگاه میکنه میشه عشق رو تو چشم هاش دید....."
سرمو تکون دادم و گفتم:
" تو دیوونه شدی....."
یه دفعه صدای زک از توی هال اومد:
" کیت !!!!..... حاضری؟؟؟؟....."
بلند شدیم و رفتیم تو هال....
کیت:" حاضرم....بریم....."
یه نگاه به لوک انداختم....هرچقدرم که فکر میکردم بازم نمیتونستم باور کنم.....امکان نداره......
با صدای زک به خودم اومدم:
" کیت خوبی ؟؟؟...."
بهش نگاه کردم....نگران به نظر میومد.....
کیت:" آره....آره خوبم....خوبم....اامممم....بریم ؟؟؟...."
زک:" بریم......"◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
قراره بریم موزه لوور....تو راه نمیتونستم نگاهمو از روی لوک بردارم....هرچقدرم که فکر میکردم بازم نمیتونستم باور کنم.....امکان نداره....
* داستان از دید زک *
کیت تو راه حتی یک کلمه هم حرف نزده.....اصلا حواسش به اینجا نیست....نمیدونم چیشده....از وقتی برگشتیم هتل اینجوری شد....چرا اینقدر به این لوک نگاه میکنه ؟؟؟....صداش کردم: " کیت !!...."
جواب نداد....دستمو جلوی چشماش تکون دادم و گفتم:
" کیت !!!....اینجایی ؟؟؟....."
یه دفعه به خودش اومد و گفت:
" هااا؟؟؟.....آها....آره آره....."
زک:" خوبی ؟؟؟؟...."
خندید و گفت:
" آره.... حالا چرا اینقدر حال من برای شما میمون درختی مهمه ؟؟؟...."
زک:" بی ادب.....حال شما همیشه برای این میمون مهمه......"
خندید.....وقتی اینجوری میخنده انگار دنیا رو بهم میدن....حاضرم بخاطر این خنده هر کاری رو انجام بدم.....تو همین فکرا بودم که یه دفعه......
* داستان از دید کیت *
خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم شونه اش.....بغلم کرد و در گوشم گفت:
" جل الخالق !!!!....."
سرمو آوردم بالا و گفتم:
" چرا ؟؟؟؟....."
زک:" آخه تو از این رمانتیک بازی ها بلد نبودی....چیشده یه دفعه ؟؟؟....."
موهاشو با دست بهم ریختم و گفتم:
" یه کاری نکن که....."
زک:" ببخشید ببخشید....غلط کردم...."
کیت:" آفرین پسر خوب !!!!....."
ز:" نگاه کن موهای منو به چه روزی انداختاااا !!!!!...."
ک:" ناراحت نباش....فشن شدی....."
خندید......منم خندیدم.....یه دفعه مکس گفت:
هووقق !!!!.....یکی یه کیسه استفراغ به من بده....."
کیت:" خیلی بیشعوری مکس !!!!....خب جلوتو نگاه کن....مگه مجبوری مثله قورباغه زل بزنی به ما ؟؟؟!!!....."
مکس:" تصویر رو حذف کردم....صدا رو چیکار کنم ؟؟!!!..."
زک:" از این به بعد یه بسته پنبه با خودت بیار....."
م:" به توصیه تون عمل خواهم کرد...."
ک و ز :" آفرین پسر خوب !!!...."
یه دفعه لوک با خنده گفت:
" بچه ها !!!....کم مسخره بازی درآرید....پیاده شید....رسیدیم....."☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
سلاااامممم....
نظر؟؟؟؟ :))))
ESTÁS LEYENDO
My College Life
Fanficچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...