Chapter 35

172 33 2
                                    


یهو نیکول در رو با عجله باز کرد و اومد تو اتاق.....
کیت:" وااای نیکول !!!.....ترسیدم !!!....."
نیکول:" کیت... "
ک:" بله؟؟؟....."
ن:" یه چیزی شده....."
ک:" چیشده؟؟؟.....نکنه تو و کریس بهم زدین؟؟؟....."
ن:" نه نه....اصلا در مورد ما نیست.....راستش.....در مورد تو هستش....."
ک:" من؟؟!!....."
ن:" آره...."
ک:" خب....بگو...."
ن:" ااامممم....چیزه.....میدونی....ااامممم....لوک...."
ک:" لوک چی؟؟؟.....نیکول بگو دیگه دیوونم کردی !!!...."
نیکول یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:
" فکر کنم لوک دوستت داره کیت !!!....."
دهنم باز مونده بود.....با تعجب به نیکول نگاه کردم......آروم گفتم:
" چی؟؟!!...."
نیکول:" به نظرم بهتره ازش بپرسی....."
کیت:" نه نه نه نه....یه دقیقه وایسا....منظورت چیه؟؟؟....یعنی چی؟؟؟....لوک ؟؟؟!!!!.....من ؟؟!!!.....نیکول خودت میفهمی داری چی میگی ؟؟؟!!!....."
ن:" آروم باش کیت !!!....من که به تو دروغ نمیگم...."
ک:" آخه از کجا میدونی ؟؟؟...."
ن:" از اونجایی که وقتی بهت نگاه میکنه میشه عشق رو تو چشم هاش دید....."
سرمو تکون دادم و گفتم:
" تو دیوونه شدی....."
یه دفعه صدای زک از توی هال اومد:
" کیت !!!!..... حاضری؟؟؟؟....."
بلند شدیم و رفتیم تو هال....
کیت:" حاضرم....بریم....."
یه نگاه به لوک انداختم....هرچقدرم که فکر میکردم بازم نمیتونستم باور کنم.....امکان نداره......
با صدای زک به خودم اومدم:
" کیت خوبی ؟؟؟...."
بهش نگاه کردم....نگران به نظر میومد.....
کیت:" آره....آره خوبم....خوبم....اامممم....بریم ؟؟؟...."
زک:" بریم......"

◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

قراره بریم موزه لوور....تو راه نمیتونستم نگاهمو از روی لوک بردارم....هرچقدرم که فکر میکردم بازم نمیتونستم باور کنم.....امکان نداره....
* داستان از دید زک *
کیت تو راه حتی یک کلمه هم حرف نزده.....اصلا حواسش به اینجا نیست....نمیدونم چیشده....از وقتی برگشتیم هتل اینجوری شد....چرا اینقدر به این لوک نگاه میکنه ؟؟؟....صداش کردم: " کیت !!...."
جواب نداد....دستمو جلوی چشماش تکون دادم و گفتم:
" کیت !!!....اینجایی ؟؟؟....."
یه دفعه به خودش اومد و گفت:
" هااا؟؟؟.....آها....آره آره....."
زک:" خوبی ؟؟؟؟...."
خندید و گفت:
" آره.... حالا چرا اینقدر حال من برای شما میمون درختی مهمه ؟؟؟...."
زک:" بی ادب.....حال شما همیشه برای این میمون مهمه......"
خندید.....وقتی اینجوری میخنده انگار دنیا رو بهم میدن....حاضرم بخاطر این خنده هر کاری رو انجام بدم.....تو همین فکرا بودم که یه دفعه......
* داستان از دید کیت *
خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم شونه اش.....بغلم کرد و در گوشم گفت:
" جل الخالق !!!!....."
سرمو آوردم بالا و گفتم:
" چرا ؟؟؟؟....."
زک:" آخه تو از این رمانتیک بازی ها بلد نبودی....چیشده یه دفعه ؟؟؟....."
موهاشو با دست بهم ریختم و گفتم:
" یه کاری نکن که....."
زک:" ببخشید ببخشید....غلط کردم...."
کیت:" آفرین پسر خوب !!!!....."
ز:" نگاه کن موهای منو به چه روزی انداختاااا !!!!!...."
ک:" ناراحت نباش....فشن شدی....."
خندید......منم خندیدم.....یه دفعه مکس گفت:
هووقق !!!!.....یکی یه کیسه استفراغ به من بده....."
کیت:" خیلی بیشعوری مکس !!!!....خب جلوتو نگاه کن....مگه مجبوری مثله قورباغه زل بزنی به ما ؟؟؟!!!....."
مکس:" تصویر رو حذف کردم....صدا رو چیکار کنم ؟؟!!!..."
زک:" از این به بعد یه بسته پنبه با خودت بیار....."
م:" به توصیه تون عمل خواهم کرد...."
ک و ز :" آفرین پسر خوب !!!...."
یه دفعه لوک با خنده گفت:
" بچه ها !!!....کم مسخره بازی درآرید....پیاده شید....رسیدیم....."

☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆

سلاااامممم....
نظر؟؟؟؟ :))))

My College LifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora