Chapter 26

182 31 3
                                    


رسیدیم به هتل و رفتیم بالا تو سوئیت....هر کس رفت تو اتاقش....بعد از حدود نیم ساعت دیدم یکی داره میزنه به در اتاقم....
کیت:" بفرمایید...."
در باز شد و کریس اومد تو....
کیت:" ااااا...سلام...."
کریس:" سلام...ببخشید که مزاحمت شدم..."
ک:" نه بابا...چه مزاحمتی...."
کریس:" راستش میخواستم تشکر کنم...بابت اینکه کمکم کردی...."
ک:" خواهش میکنم....من که کاری نکردم....تو بودی که تونستی باهاش بجنگی....آفرین !!!.. DD-: ...."
کریس:" هههه DD-: ....بازم ممنون...."
ک:" خواهش...."
دیدم همینجوری نشسته....ووااا....این چرا نمیره بیرون؟؟....
کیت:" چیزه دیگه ای میخوای بگی؟؟..."
کریس:" اامم...نه...یعنی آره....اامم...چیزه....کیت...."
ک:" بله؟؟...."
کریس:" من....من یه...من یه حسی نسبت یه تو دارم کیت....یه چیزی بیشتر از دوستی...."
یه دفعه دیدم صدای شکستن یه چیزی اومد....سرمو چرخوندم....زک تو چهارچوب در وایساده بود.....تو چشم هاش تعجب و خشم موج میزد....روی زمین پر شده بود از شیشه خرده های لیوانی که دست زک بود....تا من بخوام کاری بکنم دیدم زک با عصبانیت دوید جلو یه مشت زد تو صورت کریس....
زک:" که یه حسی داری هااان؟؟؟!!!!.....الان یه حسی بهت نشون میدم که صد تا حس از اونورش درآد...."
بعدم یقه کریس رو گرفت و بلندش کرد....
زک:" بلند شو ببینم...."
و یه مشت دیگه زد....کریسم یه مشت زد تو صورت زک....من داد زدم:
" بس کنید....زک !!!....کریس !!!!...کافیه...."
اما انگار نه انگار....سر و صدا باعث شد تا همه بیان تو اتاق....لوک دوید وسط زک و کریس و سعی کرد تا از هم جداشون کنه....مکس هم دوید و زک رو از پشت گرفت....نیکول اومد و بهم گفت که بریم تو هال....صدای داد و فریاد کل اتاق رو برداشته بود....بالاخره از هم جداشون کردن....مکس زک رو آورد تو هال و لوک کریس رو تو اتاق نگه داشت....زک از شدت عصبانیت سرخ شده بود....گوشه لبش داشت خون میومد و گونه اش قرمز شده بود....زیر چشمی داشت نگام میکرد.....من اینقدر ترسیده بودم که بدنم داشت میلرزید....

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

بعد از حدود یه ربع همه چیز آروم شد و آب ها از آسیاب افتاد....رفتم و یه دستمال نم دار با یه کیسه یخ آوردم.....کیسه یخ رو دادم دست زک که بذاره روی گونه اش و خودمم با دستمال گوشه لبشو پاک کردم....
کیت:" چرا این کارو کردی زک؟؟؟....چرا اینقدر عصبانی شدی آخه؟؟؟...."
دستمال از دستم گرفت و گفت:
" مرسی کیت....دیر وقته برو بخواب...فردا پرواز داریم.... "
ک:" چرا حرف رو عوض میکنی زک؟؟؟...."
ز:" کیت لطفا....."
ک:" لطفا چی؟؟!!!!....هان؟؟....لطفا هیچی نگم در مورد اینکه مثل سگ و گربه پریدید به هم....لطفا هیچی نگم در مورد اینکه من هنوز جواب هیچ کدومتون رو ندادم دعوا شده دیگه وای به حال وقتی که جواب بدم....اون موقع میخواید چیکار کنید؟؟؟...هان؟؟...میخواید هم دیگرو تیکه پاره کنید؟؟؟...."
یه دفعه از سر جاش بلند شد و گفت:
" میدونی اون موقع چیکار میکنم؟؟؟....به تصمیمت احترام میذارم....حتی اگر از درون بسوزم....حتی اگر تصمیمت باعث بشه نابود بشم....حتی اگر هر لحظه از عمرم رو بخوام حرص بخورم....ولی بازم به تصمیمت احترام میذارم....چون میخوام تو زندگی خوبی داشته باشی....چون میخوام تو در زندگیت شاد باشی....چون تو رو حتی بیشتر از خودم دوست دارم کیت !!!!....."
از سر جام بلند شدم و گفتم:
" مرسی زک...."
بعدم رفتم سمت اتاقم و گفتم:
" شب بخیر...."
زک:" شبت بخیر...."

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

صبح یه غلغله ای بود که نگو و نپرس....همه اتفاقاتی که دیشب افتاده بود رو فراموش کرده بودن و در حال دویدن به اینور و اونور بودن....بالاخره بعد از یه ساعت همه چمدوناشون رو جمع کردن....برای بار آخر همه حا رو چک کردیم که نکنه چیزی باقی مونده باشه و بعد رفتیم پایین...سوار ون شدیم....تقریبا یه ساعت بعد رسیدیم به فرودگاه....تو فرودگاه ما دوباره به نقشمون به عنوان هویج فرو رفتیم....لوک میدوید اینور و اونور و همه کارها رو انجام میداد....بالاخره همه کارها انجام شد....رفتیم و سوار هواپیما شدیم....ترتیب نشستنمون مثل دفعه قبل بود....تا جایی که میتونستم خودم رو جمع کردم و چسبیدم به پنجره....

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

سلام....
نظر؟؟؟ ((:

My College LifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora