صبح با صدای لوک بیدار شدم که وسط اتاق نشیمن وایساده بود و داد میزد.....
" بچه ها !!!.....بیدار شید....بدوید....کلی کار داریم..."
به زور بلند شدم و با چشم های نیمه بسته رفتم توی اتاق نشیمن.....لوک سرشو چرخوند و به محض اینکه منو دید زد زیر خنده.....با صدای خواب آلود گفتم:
" چی اینقدر خنده داره؟؟؟....."
لوک:" قیافه خودتو تو آینه ببین میفهمی....."
ک:" واقعا که...."
بعدم رفتم سمت دستشویی....
ل:" ای بابا.... حالا ناراحت نشو دیگه....منم اول صبح ها شبیه غول برفی میشم...."
ک:" خخخخ...."
تا میخواستم در دستشویی رو باز کنم یهو دیدم زک مثل برق دوید تو دستشویی و در رو بست.....مکس هم دنبالش....
من و لوک با چشم های چهار تا شده همون وسط وایساده بودیم....
لوک:" چی شده بچه ها؟؟....."
مکس:" صبح بخیر....خخخخ....هیچی...چیزه مهمی نیست.....ااای وااای بر من !!!!....کیت !!!!....چرا این شکلی شدی؟؟؟...."
بدون اینکه چیزی بگم کوسن مبل رو برداشتم شروع کردم مکس رو زدن....
م:" بابا غلط کردم....من یه چیزی گفتم حالا چرا جدی میگیری؟؟؟...."
یه دفعه صدای زک از توی دستشویی اومد:
" بزنش کیت....محکم بزن...."
مکس:" تو چی میگی از اون تو آخه؟؟؟.....به کارت برس لازم نیست تز بدی...."
لوک از شدت خنده کبود شده بود.....منم اینقدر خندیدم که کوسن از دستم افتاد.....
رفتیم پایین صبحونه بخوریم....هر کس یه بشقاب برداشت و هر چی که دوست داشت رو توش گذاشت....من و نیکول اول از همه اومدیم و سر میز نشستیم.....بعد از یه مدت زک با دو تا بشقاب اومد و یکیشو گذاشت جلوی من.....
کیت:" ااااا....من خودم برداشته بودم...."
زک:" ااااا.....من فکر کردم برنداشتی برات آوردم....حالا عیب نداره خواستی بخور نخواستی هم مکس در دسترسه...."
یکم بعد دیدم لوک هم یه بشقاب گذاشت جلوم....
ک:" o_o "
نیکول:" اهم اهم....منم اینجام هااا....."
کریس:" بیا نیکولی....این واسه تو...."
مکس:" یه کاری نکن بشقاب نیکولی رو بکنم تو حلقت هاااا...!!!...."
همه به جز کریس:" DDD-: "♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
بالاخره رسیدیم به چرخ فلک لندن با همون چشم لندن....لوک به ما گفت یه جا وایسیم تا بره بلیت ها رو بگیره....یه دفعه کریس گفت:
"اااممم....میشه برای من بلیت نگیرید؟؟...."
لوک:" چرا؟؟!!؟؟..."
کریس:" آخه...چیزه...اااممم من....من ترس از ارتفاع دارم...."
لوک:" خب حالا میتونی واسه همیشه از شر این ترس خلاص شی...."
بعدم رفت به سمت باجه بلیت....یه ربع بعد با بلیت ها اومد و گفت:
" خب حالا تا منتظریم که نوبتمون شه من یکی در مورد این چرخ و فلک توضیح بدم...."
بعد از اینکه در مورد همه چیز از ارتفاع گرفته تا تعداد کسانی که میتونن تو یه کپسول جا بشن گفت نوبتمون شد....
رفتیم و وارد یکی از کپسول ها شدیم....تو هر کپسول بیست و پنج نفر جا میشن اما لوک کل کپسول رو رزرو کرده بود....چرخ و فلک شروع به حرکت کرد.... هممون داشتیم با هیجان بیرون رو نگاه میکردیم به جز کریس...از همون اول نشست روی صندلی های وسط کپسول....یه نگاه به نیکول انداختم....
نیکول:" چیه؟؟؟...."
با ابرو به کریس اشاره کردم.....نیکولم به مکس اشاره کرد....یه دفعه گفتم:
" وااای بچه هاااا !!!!.....اونورو نگاه کنید...."
بعدم همه رو بردم سمت دیگه ی کپسول....یکم بعد دیدم نیکول هم اومد....در گوش من گفت:
" نمیشه....میگه نمیتونه...."
دیگه چیزی نگفتم.....شروع کردیم منظره ها رو نگاه کردن.....واقعا قشنگ بودن....همینجوری که وایساده بودم و تماشا میکردم یهو دیدم یکی دستشو گذاشت رو کمرم....سرمو برگردوندم....زک بود....یه لبخند زد و بعدم گفت:
" اونجارو !!!....."
و اشاره کرد به رود تایمز که نور خورشید باعث شده بود مثل الماس بدرخشه.....
کیت:" ووااووو......خیلی قشنگه !!!....."
زک:" آره....خیلی...."
سرشو چرخوند و زل زد به من.....چشم هاش برق میزد.....یه لبخند خوشگل رو لبش نشسته بود....دست و پامو گم کردم....سرمو انداختم پایین و مو هام رو دادم پشت گوشم بعدم دوباره شروع کردم بیرون رو نگاه کردن....☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
سلام
نظر؟؟؟ (:
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...