Chapter 46

160 27 2
                                    


مکس شروع کرد به توضیح دادن همه چیز....چشم های زک با هر کلمه ای که از دهن مکس بیرون میومد گردتر میشد.....منم فهمیدم که نیکول راست میگفته.....تایلر تو عوض کردن فامیلی مکس بهش کمک کرده....حتی اون شب مهمونی هم مکس و تایلر با هم دعواشون میشه و تایلر مکسو هل میده تو بوته های خار....بعد از اینکه حرف های مکس تموم شد با ناراحتی گفت:
" نیکول هیچوقت منو نمیبخشه.....البته حقم داره....کار من اشتباه بود....همه رو اذیت کردم....ولی خب.....الان واسه پشیمونی خیلی دیره....."
کیت:" مکس....برای جبران اشتباهات آدم هیچوقت دیر نیست....نیکول هنوزم دوستت داره....من مطمئنم....اون خواهرته....حتی اگه بدترین اشتباه عالم رو هم انجام بدی اون هیچوقت ازت رو برنمیگردونه...."
مکس با شک پرسید:
" مطمئنی ؟؟؟...."
ک:" کاملا...."
م:" مرسی کیت..."
ک:" خواهش میکنم....."

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

بالاخره بعد از یه ساعت چمدون گرفتن و پاسپورت نشون دادن و فلان و فلان از فرودگاه اومدیم بیرون.....
سلاااااام بارسلونا !!!!
سوار ون شدیم.....نیم ساعت بعد تو هتل بودیم......لوک طبق معمول به ما گفت که تا اون کار های سوئیت رو انجام میده ما تو لابی بشینیم....بعد از حدود نیم ساعت سوئیت و گرفتیم و رفتیم بالا.....تا رفتیم تو سوئیت لوک گفت:
" خب....از حالا یه ساعت و نیم وقت دارید که استراحت کنید و حاضر شید که میخوایم بریم بیرون...باید سریع باشیم چون جا برای دیدن مخصوصا از لحاظ معماری زیاده......حالا دیگه بدویید هر کاری میخواید , انجام بدید.....سریع سریع....."
کریس:" آی آی کاپیتان !!!!....."
همه:" DDD-: ..."
من و نیکول بدو بدو رفتیم تو اتاق هامون.....یه ساعت و نیم بعد همه حاضر و آماده رفتیم پایین و سوار ون شدیم.....اول از همه رفتیم و چند تا از خیابوت های معروف بارسلون رو دیدیم....تو یکی از این خیابون ها چند تا ساختمون از معمار معروف گاوودی ( گا او دی بخونید p-: ) بود....به هر کدوم که میرسیدیم پیاده میشدیم و از نزدیک میدیدیمش و باهاش عکس مینداختیم....در تمام طول این مدت هم لوک درمورد همه چیز توضیح میداد....من دهنم باز مونده بود از این همه اطلاعاتی که این بشر داشت !!!!.....

☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆

بعد از دیدن ساختمون ها لوک گفت:
" خب...دیگه تقریبا شبه....اگه موافق باشید الان بریم به خیابونی به نام رامبلاس.....یکی از معروف ترین خیابون های بارسلون هستش....هم دخترا میتونن خرید کنن و هم اینکه پر از رستوران های مختلفه....."
کیت:" آخ جون !!!...."
مکس:" عالیههه !!!!.....اینجوری هم دخترا راضین هم ما....در واقع شکم های ما...."
همه خندیدیم...لوک بهمون گفت که بریم سوار ون بشیم....بعد از نیم ساعت رسیدیم.....وااااای خیلی خوشگل بود...!!!!...
سه تا پیاده رو بزرگ داشت....دو تا در طرفین که پر از فروشگاه های مختلف بود و یکی هم در وسط که از بقیه بزرگتر بود و چند تا نیمکت و کیوسک بزرگ که سوغاتی میفروختن اطرافش بود......دو تا خیابون باریک هم بین پیاده رو ها بود......وقتی رسیدیم لوک گفت:
" خب....حالا دو تا کار میتونیم انجام بدیم.....یکی اینکه دخترا برن خرید و ما هم همین وسط بچرخیم....و یکی دیگه هم اینکه ما هم همراه دخترا بریم خرید....خب...حالا میگید چیکار کنیم ؟؟؟....."
کیت:" شما هم با ما بیاید...."
مکس:" من نظری ندارم....."
کریس:" نمیدونم...تو چی میگی نیکول ؟؟...."
نیکول:" خب..اگه شما هم بیاید بهتره...."
زک رو کرد به من و گفت:
" من هستم...فقط به شرط ایتکه جیب های منو خالی نکنی...."
خندیدم و گفتم:
" ههههه....خیالت راحت....جیب هاتو خالی نمیکنم..."
ز:" خیلی خب...پس بریم..."
لوک:" خب پس همه موافقن ؟؟؟....بریم......"

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

بعد از دو ساعت گشتن و خرید کردن و غر زدن های پسرا رفتیم شام بخوریم....تو راه زک به من گفت:
" آخ آخ آخ !!!...خوبه گفتی جیب هامو خالی نمیکنی !!!!.....اگه خالی میکردی دیگه چی میشد....!!!!...."
کیت:" خب منم جیب هاتو خالی نکردم دیگه....کیف پول توی جیبتو خالی کردم !! P :-DD-:...."
زک با خنده گفت:
" دستت درد نکنه....لطف کردی...متشکرم...."
ک:" خواهش میکنم pp-:....."
مکس:" DDD-: .."
ز:" خنده داره ؟؟؟....."
م:" خخخخ....میگم الان جیبت سبک شده یه وقت مثل بادکنک گازی نری هوا DD-:....!!!!....."
ک:" نه من گرفتمش...خیالت راحت نمیره هوا D-: ..."
م:" آهان...خب پس....مرسی که خیالمو راحت کردی....!!!!...."
ک:" خواهش میکنم.... "
لوک:" هههه واای بچه ها !!!....از دست شما !!!!...بدویید برید تو رستوران ببینم...."
همه خندیدیم و رفتیم تو رستوران....

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

سلام سلام...
این قسمت چطور بود ؟؟؟

My College LifeWhere stories live. Discover now