* داستان از دیدگاه آقای اسمیت *
هیچ وفت فکر نمیکردم یکی اینجوری تو روم وایسه......اونم کسی که قبلش زده باشه زیر گوش استادش که من باشم ..... خیلی دختر پر جرئت ایه البته از آدم های پر جرئت خوشم میاد....ولی پسره معلومه که میخواد دل کیت رو بدست بیاره....با این دختر سرسختی که من میبینم , کار سختی در پیش داره..... گفتم:
"مکس !! تایلر !! بعد از تایم کلاس تو کلاس می مونید تا مطالبی رو که جلسه پیش گفتم رو براتون بگم. از این به بعد هم فقط سه جلسه حق غیبت دارید و اگر بیشتر از سه جلسه غیبت کنید , این ترمو میافتید... اعتراضم نشنوم.... شما دو نفر هم میتونید بشینید...."* داستان از دیدگاه کیت *
ااووه اووه اووه حسابی کفریشون کردم.... هم استادو هم مکس و تایلرو.....حقشون بود p-: ^_^☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
"سلام بچه ها !!!! من مورگان هستم , استاد معماری شهرسازی شما."
خب خدا رو شکر که دیگه قبلا با این یکی برخورد نکرده بودم......
♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡تقریبا یه هفته از وقتی که کلاسام شروع شدن میگذره.....تو کافه تریا نشسته بودم و داشتم صبحونه میخوردم که مزاحم همیشگی اومد نشست کنارم رو صندلی.....
زک:" صبح بخیر بداخلاق."
کیت:" صبح بخیر میمون درختی."
ز:" حتی اول صبحم بداخلاقی."
ک:" تو هم صبحا میمون تری. بعدم مگه زالویی که هی میچسبی به آدم؟؟؟؟"
ز:" تصمیمتو بگیر بالاخره میمونم یه زالو؟؟؟"
ک:" هر دو."
بعدم پاشدم و خواستم که برم به اتاقم ........********************************
زک:" یه لحظه وایسا!!! "
کیت:" بله؟؟؟"
ز:" میای فردا بریم شهر؟؟"
( دانشکده ما خارج از شهره بنابراین روزهایی که کلاس نداریم یا آخر هفته ها میتونیم بریم شهر چیزهایی که احتیاج داریم رو بخریم یا فقط بگردیم.)
ک:" نمیدونم باید فکر کنم."
ز:" بیا دیگه مکسم و نیکولم میان."
ک:" خیلی خب کی بریم؟؟"
ز:" فردا دیگه : / "
ک:" میدونم فردا منظورم اینه که چه ساعتی بریم؟؟؟ "
ز:" آهان خب درست بپرس ^_^ "
ک:" میزنمتا.."
ز:" خیلی خب بابا بداخلاق. ساعت 7 دم در اتاق من باش."
ک:" شماره اتاق؟؟؟ "
ز:" 11"
ک:" اوکی, فعلا خداحافظ "★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
صبح ساعت هفت رفتم دم در اتاق 11 و در زدم........
*تق تق تق *
هیچ اتفاقی نیوفتاد.....
*تق تق تق *
کیت:" زک ! درو باز کن دیگه."
دستمو گذاشتم رو دستگیره در و فشار دادم.... دیدم در بازه.....رفتم تو اتاق...... ای بابا این که هنوز خوابه.....
رفتم بالای سرشو خواستم بیدارش کنم.....
ک:" پاشو ببینم... زود باش....به من میگی 7 اینجا باش خودت مثل خرس خوابیدی...."
چند تا ظرف فلزی رو زمین افتاده بود... برداشتمشون و شروع کردم سر و صدا کردن.....
نخیر.....انگار نه انگار.....رفتم نزدیک تخت و داد زدم:
"پاشو دیگه میمون درختی."
یه دفعه دستشو دور کمرم حلقه کرد و انداختم رو تخت....
ز:" هیسسسسس.... بذار یه کم دیگه بخوابم...."
ک:" نمیشه باید همین الان بلند شی..."
خواستم از رو تخت بلند شم که دوباره گرفتم و انداختم رو تخت.....
ک:" ولم کن میمون درختی.."
ز:" نمیذارم بری.... میخوای هی سر و صدا کنی...."
ک:" خیلی خب بابا سر و صدا نمیکنم قول میدم.. ولم کن.."
ز:" باشه"
فورا از رو تخت بلند شدم..... یه بطری آب رو میز بود برداشتمش , درشو باز کردم و کلشو ریختم رو زک ^_^
شوکه شده بود و دور و برشو نگاه میکرد تا ببینه چه خبره.... تا چشمش به من افتاد گفت:
ز:" فقط اگه دستم بهت برسه....."
یه دفعه از رو تخت پاشد و منم دویدم بیرون.......
ز:" وایسا ببینم...."
سریع دویدمو رفتم توی محوطه که اول صبحی پرنده هم توش پر نمیزد.........*******************************
بچه ها لایک و کامنت فراموش نشه
نظرتون راجع به داستان چیه؟؟؟؟
أنت تقرأ
My College Life
أدب الهواةچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...