Chapter 25

187 26 2
                                    


رستوران تو یه کوچه خلوت بود....از رستوران اومدم بیرون....زک تو کوچه وایساده بود....تا منو دید صورتش رو برگردوند و شروع کرد راه رفتن....رفتم سمتش و گفتم:
" چرا اینجوری میکنی زک ؟؟....."
زک:" من چرا اینجوری میکنم؟؟؟...."
کیت:" آره تو چرا اینجوری میکنی....."
ز:" چرا خودتو نمیگی؟؟؟...."
ک:" یعنی چی چرا خودمو نمیگم؟؟..."
ز:" چرا خودت رو نمیگی که یه دفعه قهرمان بازیت میگیره؟؟.....یه دفعه میشی روانشناس.... زل میزنی تو چشم هاشو دستاش رو میگیری و بغلتم که میکنه...دیگه چی؟؟..."
از شدت عصبانیت سرخ شده بود....خنده ام گرفته بود....
زک:" چی اینقدر خنده داره ؟؟؟....."
کیت:" این که اینقدر حسودی.... D-: ..."
ز:" من حسود نیستم..."
بهش نگاه کردم و یکی از ابرو هامو بردم بالا....
ز:" خیلی خب باشه....آره حسودیم میشه....به اون لوک که همش دور و برت میگرده و هواتو داره حسودیم میشه.....به اینکه با کریس مهربونی حسودیم میشه...به اینکه دستاش رو میگیری حسودیم میشه....من حتی به نیکولم حسودیم میشه....."
یه لحظه ایستاد...بعد با یه صدای غمگین گفت:
" من خسته شدم کیت....خسته شدم !!!....از این که با بقیه خوش رفتار تری خسته شدم....از اینکه همش باید حرص بخورم خسته شدم....از اینکه هیچی نگم خسته شدم......کیت یعنی واقعا نمیفهمی؟؟؟....واقعا نمیفهمی که چقدر.....که چقدر....."
از چشم هاش ناراحتی میبارید.....من خشکم زده بود....زک سرشو انداخته بود پایین.....چند لحظه بعد یه نفس عمیق کشید و سرشو آورد بالا....بهم نگاه کرد و گفت:
" من دوست دارم کیت !!....."
انگار یه سطل آب یخ ریختن روم....دست و پام بی حس شده بودن....قلبم تند تند میزد......واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم....همینجوری اونجا وایساده بودم....

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

زک داشت بهم نگاه میکرد....من هنوز تو شوک بودم....دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی.....هیچی....صدام درنمیومد....زک با دستاش بازو هامو گرفت و گفت:
" بگو که تو هم منو دوست داری....بگو که نسبت به من بی احساس نیستی...بگو که از من متنفر نیستی کیت.....بگو..."
همین موقع صدای باز و بسته شدن در رستوران اومد و بچه ها اومدن بیرون.....زک سرشو چرخوند....تا دیدشون بازوهامو ول کرد....لوک یه نگاه بهمون انداخت و گفت:
" خب....حاضرید ؟؟؟...."
سرمونو تکون دادیم....
لوک:" پس بریم....زود سوار شید.... سریع...."
رفتیم و سوار ون شدیم....تو ماشین ساکت نشسته بودم.....یهو کریس گفت:
" کیت چی شده؟؟؟.....چرا ناراحتی ؟؟؟..."
زک که قبلش داشت بیرون رو نگاه میکرد یه دفعه سرشو برگردوند....من از ترس اینکه الان میزنه کریس رو له میکنه سریع جواب دادم:
" نه نه....هیچی نیست...خوبم...فقط یکم گرمم شد همین..."
نیکول:" کریس چرا اینقدر فضولی؟؟؟...."
مکس:" راست میگه دیگه....به تو چه آخه...."
لوک:" بچه ها بچه ها !!!.....اعصاب معصاب نداریداااا !!!...آرام باشید....."
یه ربع بعد رسیدیم به کاخ باکینگهام ....ووااااوووو.....واقعا قشنگه....تا رسیدیم لوک شروع کرد صحبت کردن در مورد تاریخچه ساختمون و معمارشو اینا....ولی بامزه ترین چیز برای ما یا حداقل من اون سرباز هایی بودن که گارد وایساده بودن چون هرکاری هم که میکردیم کوچکترین تکونی نمیخوردن....بعد از حرف های لوک شروع کردیم عکس انداختن....هزار تا عکس بانمک با همون سربازا انداختیم....بعد از اینکه بازدیدمون تموم شد , سوار ون شدیم که برگردیم هتل.....

☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆

سلام
نظر؟؟؟؟..... (((:

My College LifeWhere stories live. Discover now