همه بچه ها توی سالن کنفرانس جمع شده بودن.....دیروز کارمون رو به آقای اسمیت دادیم و امروز روز اعلام برنده اس.....همه نشستیم و منتظر شدیم.....
زک:" به نظرتون کی اول میشه؟؟؟......"
مکس:" امیدوارم ما بشیم ....با وجود اون همه وقتی که من سر یه آشپزخونه گذاشتم کم مونده بود از هر چی آشپزخونه اس متنفر بشم....."
ز:" دقت داشته باشید که کم مونده بود....متاسفانه هنوز متنفر نشده.....تو چه جوری شکم نداری من موندم...."
م:" ورزش دوست عزیز....ورزش....چیزی که فکر کنم تا حالا اسمشم نشنیدی.....میدونی ورزش چیه؟؟؟....."
کریس:" من فکر کنم پوشیدنیه.....شایدم خوردنیه....."
کیت:" ااووه بچه ها اسمیت اومد....ساکت...."
آقای اسمیت شروع کرد صحبت کردن:
" سلام بچه ها....امیدوارم که توی این دو هفته نهایت تلاشتون رو کرده باشین چون چیزی که به عنوان جایزه گروه برنده هستش اونقدر ارزش داره که جواب تمام تلاش هاتون رو میده....."
چیییی؟؟؟!!!!!.....جایزه؟؟!!!.....چرا همون اول نمیگی جایزه داره؟؟؟.....
اس:" خب حالا پروژه ها رو میبینیم و هیئت داوران بهترین پروژه رو انتخاب میکنند....شروع میکنیم.... "
وقتی حرفش تموم شد خودشم رفت و نشست در هیئت داوران.....
پروژه ها رو یکی یکی با پروژکتور نشون میدادن و داور ها از همه زوایا بررسیشون میکردن و توی کاغذ هایی که جلوشون بود یه چیزایی می نوشتن....
نوبت به مال ما رسید....تمام بدنم یخ کرده بود.... از شدت استرس نمی تونستم بشینم.....دستم رو تند تند میزدم روی پام که یهو زک دستشو گذاشت روی دستم و محکم گرفتش و در گوشم گفت:
" آروم باش کیت.....ما برنده میشیم....بهت قول میدم... اگه برنده نشدیم خودم اعتراف میکنم که میمونم....."
خندم گرفت ولی وقتی چهره داورا رو دیدم دوباره استرس گرفتم.....☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
تقریبا یه ساعت بعد داورا همه پروژه ها رو دیدن و یکم با هم مشورت کردن...دوباره اسمیت بلند شد و گفت:
" خب داورا تصمیمشون رو گرفتم ولی قبل از اعلام برنده , درباره جایزه حرف میزنیم......جایزه رو از اول نگفتیم چون میخواستیم ببینیم که چقدر تلاش میکنید و علاقه دارید......جایزه نفر اول یک اردوی درسی-تفریحی دور اروپا هستش....راستش این پروژه برای ما خیلی مهم هستش......گروه برنده به همراه من به اروپا میرن و طی این سفر در مورد معماری هم اطلاعات بسیار مفید و عالی بدست میارن پس هم سفر تفریحی هستش و هم درسی.....الان مطمئنم بعضی از گروه ها دارن با خودشون میگن کاش بیشتر تلاش میکردن....."
ااای وااای....الانه که غش کنم....وقتی اسمیت داشت حرف میزد اینقدر دست زک رو فشار دادم که فکر کنم بیچاره دستش له شد.....
اس:" و حالا گروه برنده......گروهی نیست جز........♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
سلام همگی....
هوووووورررراااااا !!!!! .....1000 تایی شدیم....ممنون از همه کسانی که این فنفیک رو خوندن, لایک کردن, کامنت گذاشتن, معرفی کردن و..... متشکرم که از من و داستان حمایت کردید و وقت گذاشتید و داستان رو خوندید....
فصل اول فنفیک تموم شد و از قسمت بعدی فصل دوم فنفیک شروع میشه....
نظر؟؟؟؟ DD-:
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...