وقتی شاممون تموم شد شروع کردیم قدم زدن به سمت هتل....مکس جلوتر از همه شروع کرد راه رفتن و کریس و نیکول هم دست در دست هم پشت سرش میرفتن....زک بلند گفت:
" بچه ها....شما ها جلوتر برید......ما یکم قدم میزنیم بعد میایم هتل......"
مکس:" باشه....پس تو هتل میبینمتون....."
زک دست منو گرفت و شروع کردیم قدم زدن کنار آب....واقعا شب زیبایی بود.....تصویر ماه و هزاران ستره ای که روی آب افتاده بود درخشندگی آب چند برابر میکرد....باد خنکی می وزید....توی اون پیاده روی باریک کس دیگه ای جز ما نبود.....صدای آب که آروم میخورد به دیواره های آبراه سکوت رو میشکست....همینطور که راه میرفتیم خودمو چسبوندم به زک و سرمو گذاشتم رو شونش....اونم دستشو حلقه کرد دورم....یکم که راه رفتیم رسیدیم به یه پارک.....صدای گیتار و موسیقی رو میشد از توی پارک شنید....رفتیم تو پارک......یه نفر داشت یه آهنگ رمانتیک رو با گیتار میزد و مردم هم دورش جمع شده بودن.....یه دفعه زک دستشو دراز کرد به سمتم و با خنده گفت:
" میتونم افتخار این رقص رو داشته باشم ؟؟؟....."
آروم گغتم:
" ای واای...نه زک...من بلد نیستم....بین این همه آدم...نمیشه...."
اما اون بدون توجه به حرفای من دستمو کشید و بردم وسط.....بعدم دستاشو گذاشت رو کمرم.....منم دستامو دور گردنش حلقه کردم و شروع کردیم آروم با آهنگ رقصیدن.....چند زوج دیگه هم وقتی ما رو دیدن اومدن وسط.....آروم در گوش زک گفتم:
" خیلی دیوونه ای...."
ز:" تو منو دیوونه کردی....."
ک:" الکی پای منو نکش وسط....تو خودت از اول دیوونه بودی...."
زک خندید و گفت:
" خیلی خب....باشه....راستی....رقصت خیلی بهتر شده ها....تازه ایندفعه هم لبو نشدی....."
خندیدم....آهنگ تموم شد....دست زک رو گرفتم و کشیدمش از پارک بیرون....دوباره شروع کردیم قدم زدن....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
یه ربع بعد رسیدیم به هتل....رفتیم بالا تو سوئیت....مکس و کریس و لوک تو هال نشسته بودن....نیکول هم اونور تر داشت چمدونشو جمع میکرد....تا وارد شدیم لوک یه دفعه از سر جاش پاشد....
زک:" سلام لوک....خوبی ؟؟؟؟..."
ل:" آره...خوبم مرسی....خب....خوب شد اومدید...یه لحظه میشه همه اینجا جمع بشید...."
همه رفتیم و تو هال نشستیم.....
لوک:" من به همتون یه معذرت خواهی بدهکارم.....ببخشید بابت امروز.....کلی دردسر براتون درست کردم....مخصوصا برای کیت....من معذرت میخوام...."
مکس:" ای بابا....لوک...این چه حرفیه....شما درسته استاد مایی ولی در درجه اول دوست و همسفر ما محسوب میشی....بالاخره هرکس یه روزهایی حال و حوصله نداره....."
کریس:" دقیقا....پس اصلا خودتو ناراحت نکن...."
نیکول:" مکس راست میگه....هیچ عیبی نداره..."
بعد همه بلند شدن تا لوک رو بغل کنن بنابراین منم مجبور شدم بلند شم.....هممون دسته جمعی لوک رو بغل کردیم ....
لوک:" مرسی بچه ها.....من خیلی خوش شانسم که شاگرد هایی مثل شما دارم....."
همه خندیدیم و بعد از یه مدت لوک گفت:
" خب دیگه....حالا برید چمدون هاتون رو جمع کنید که فردا مسافریم...."
م:" اوکی ..."
ل:" DDD-: .."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
صبح زود از خواب بیدار شدم....هنوز هیچکس بیدار نشده....رفتم پایین صبحونه خوردم....بعد اومدم بالا تا برای آخرین بار وسایلمو چک کنم.....دیگه داشتم زیپ چمدون رو میبستم که یهو یه صدایی اومد....یکی داشت در میزد....
کیت:" بفرمایید...."◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلاااامممم....
نظر؟؟؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/40532249-288-k231132.jpg)
ESTÁS LEYENDO
My College Life
Fanficچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...