صبح با صدای زک چشم هامو باز کردم....زک بالای سرم نشسته بود و با موهام بازی میکرد....تا چشم هامو باز کردم گفت:
" صبح بخیر خوابالو !!!!...."
خندیدم و گفتم:
" صبح بخیر سحرخیز...!!!...."
یکم خودمو کش و قوس دادم و گفتم:
" حالا چیشده تو اینقدر سحرخیز شدی ؟؟؟..."
زک:" DD-: ....بلند شو حاضر شو اونوقت بهت میگم......"
از روی تخت پاشد و گفت:
" من تو هال منتظرم....بدو...."
و رفت بیرون....به ساعت نگاه کردم....شش صبح !!!!....عجیبه !!!!....اینو این ساعت با بیل هم نمیتونستی بلند کنی چیشده این اینقدر زود بیدار شده ؟؟؟؟!!!!.....خیلی مشکوک میزنه هااااا !!!!....
به زور از رو تخت بلند شدم.....دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم....بعدم رفتم تو هال....زک وسط هال وایساده بود....
کیت:" خب....!!!!....من حاضرم !!!!...."
زک خندید و گفت:
" پس بریم..."
و دستمو گرفت....
ک:" ولی تو هنوز بهم نگفتی کجا میخواییم بریم !!!؟؟!!...."
ز:" بعدا میفهمی.....سورپرایزه...!!!...."
خندیدم و گفتم:
" خیلی خب......پس بریم...."
ز:" بریم...."
و در سوئیت باز کرد....رفتیم پایین....از لابی رد شدیم و رفتیم بیرون....زک یه تاکسی گرفت....بعد از یه مدت رسیدیم به رامبلاس !!!....همون خیابونی که شب اول رفته بودیم...با این تفاوت که پیاده روهاش خلوت بودن و مغازه ها هم تازه داشتن باز میکردن.....زک دستمو گرفت و شروع کردیم تو پیاده روی وسط قدم زدن.....شاخه های درخت ها روی زمین سایه انداخته بودن و نسیم خنکی می وزید.....همینطور که داشتیم راه میرفتیم زک گفت:
" سردت که نیست ؟؟؟...."
سرمو تکون دادم و گفتم:
" نچ...."
ز:" وایسا ببینم...."
و بعد کتشو درآورد و انداختش رو شونه های من...
کیت:" زک نه...نمیخوام...."
ز:" باید بخوای...."
ک:" پس تو چی ؟؟؟...."
همون موقع دستشو انداخت دورم و چسبوندم به خودش و گفت:
" من تا وقتی اینجوری بغلت کنم گرم گرمم...."
خندیدم و بهش نگاه کردم....اونم خندید....سرمو گذاشتم رو شونش و دوباره شروع کردیم قدم زدن....♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
وقتی رسیدیم هتل همه بیدار شده بودن.....مکس توی هال نشسته بود.....تا ما رو دید گفت:
" کجا بودید شما دو تا ؟؟؟؟......."
زک:" علیک سلام....مرسی من خوبم....حال تو چطوره ؟؟؟....."
کیت:" DD-: ^_^ .."
م:" سلام....کجا بودید ؟؟؟...."
ک:" رفته بودیم قدم بزنیم...."
مکس یکی از ابرو هاشو بالا برد و با لحن کارآگاه ها گفت:
" مطمئنید کار دیگه ای انجام نمیدادید ؟؟؟...."
من با خنده گفتم:
" بلللههه !!!...مطمئنیم.....از کی تو شرلوک هلمز شدی ؟؟؟؟......"
م:" از همون وقتی که شما دو تا رومئو و ژولیت شدین....!!!..."
زک با خنده گفت:
" آقای هلمز....به جای اینکارا بلند شو حاضر شو که الان میخوایم بریم بیرون...."
م:" اینم حرفیه..!!!!....."◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
یه ساعت بعد همه سوار ون شدیم....
لوک:" خب حالا میخوایم بریم و یکی دیگه از زیباترین کلیسا های بارسلون رو ببینیم....حاضرید ؟؟؟...."
همه:" بلههه !!!....."
لوک خندید و ون راه افتاد.....حدود نیم ساعت بعد رسیدیم....کلیسا بالای یه تپه بود و اطرافش جنگل بود....یکم پیاده راه رفتیم تا رسیدیم بهش.....واااه !!!!.....خیلی عظیم و زیبا بود...!!!....در گوشه گوشه اش میشد هنر معماری رو دید.....مجسمه سازی...شیشه کاری....نقاشی...منبت کاری...واقعا شاهکار بود.....
بعد از دیدن کلیسا از پلکانی که کنارش بود بالا رفتیم....این پلکان میرسید به سقف کلیسا که یه کلیسا کوچکتر روش بود...!!!!....از اون بالا میتونستی تمام تپه های اطراف و شهر رو زیر پاهات ببینی...بعد از دیدن کلیسای کوچکتر و انداختن هزار تا عکس , لوک گفت:
" خب حالا برمیگردیم هتل...."
وااا !!!....این خیلی عجیبه !!!...آخه ما هیچ وقت ظهر نمیرفتیم هتل.....
نیکول:" چرا میریم هتل ؟؟؟...."
" چون میخوایم حاضر شیم...."
ن:" مگه کجا میخواییم بریم ؟؟؟...."
لوک با خنده گفت:
" میخوایم بریم ساحل....!!!!....."
همه شروع کردیم جیغ زدن و خوشحالی کردن....
کریس:" ههههوووووررراااا....!!!!...."
ل:" DD-: ...پس بدویید سوار شید...."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رفتیم هتل....ما دخترا مایو هامون رو پوشیدیم و روش هم یه پیرهن پوشیدیم.....ساک هامون رو گرفتیم دستمون و رفتیم تو هال....پسرا اونجا منتظر بودن....وقتی لوک هم حاضر شد همه رفتیم پایین تا سوار شیم....
◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلاامممم....
چه خبرا...؟؟؟...
نظر؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...