یه گردو افتاد رو سرم
همین جوری که داشتم سرمو با دست میمالیدم به مکس نگاه میکردم که چقدر شبیه نیکول بود بلوند و بلند ^_^ البته از نیکول خیلی بلندتر بود ولی استایل خوبی داشت.... حیف که باهاش لجم....
تو همین فکرا بودم که یهو یه چیزی از روی درخت پرید پایین.... o_O
"اینقدر از پسرای بلوند خوشت میاد؟؟"
دیدم زکه......
کیت:" احمق عوضی (با عرض پوزش ببخشید :-) ) زهره ترک شدم.... چرا عین میمون از درخت بالا و پایین میری؟؟؟"
شروع کرد خندیدن منم یه دونه محکم زدم تو شونش....
زک:" آخ آخ آخ... خیلی خب بابا چرا میزنی؟؟؟.."
ک:" تازه باید محکمتر میزدمت بیشعور. "
یه دفعه دیدم لب پایینشو داد بیرونو چشماشو گرد کرد و با یه لحن بچگونه و مظلومانه گفت:
" دلت میاد منو بزنی... اونم محکم..."
ک:" آره خوبم میاد."
ولی خب راستش نمیومد مخصوصا وقتی تو صورتش نگاه میکردم که اونجوری مظلوم بود دلم میخواست گازش بگیرم و سفت بغلش کنم..... ولی بجاش خودمو کنترل کردمو گفتم:
" قیافتو اونجوری نکن. از خودت میمونی میمون ترم میشی.."
و شروع کردم راه رفتن.....******************************
اااه چرا حرف زدن این دو تا تموم نمیشه... بذار تا اینا دارن حرف میزنن منم فک کنم ببینم چطوری میتونم حال این مکسو بگیرم....
تو همین فکرا بودم که دیدم یه پسر سبزه رفت و به حالت رفاقتی زد پشت مکس... نیکول تا اون پسره رو دید اخمی به مکس کرد و اومد سمت من...
کیت:" چی شده؟؟؟ از پسرای سبزه بدت میاد؟؟؟"
نیکول:" کیت لطفا هیچی نپرس... داستانش طولانیه."
ک:" باوشه. "
ک:" راستی اونموقع که آب ریختن روم..."
ن:" خب؟؟"
ک؛" همین دوست گرام شما مکس بود با اون سبزهه."
ن:" ولشون کن... عادتشونه.."
ولی من حالشونو میگیرم, بدم میگیرم , بشینید و تماشا کنید....امروز کلاس دارم اونم دو تا!!!! اول معماری داخلی و بعدم شهرسازی.... رفتم سر کلاس و نشستم سر جای قبلیم..... بعد یه مدت زک و اون دوتا احمقم اومدن....
زک بجای اینکه بشینه سر جای قبلیش اومد نشست درست پشت سر من.....
کیت:" جا قطع بود میمون درختی؟؟؟"
زک:" نه ولی اینجا یه حال و هوای دیگه ای داره..."
تا اومدم جوابشو بدم استاد اومد تو.....بعد از یه مدت گفت:
"شما دو تا دانش آموزان جدید هستید؟؟؟...اسمتون چیه؟؟؟"
"اسم من مکس هستش."
"من تایلر هستم."
اسمیت:" خوبه."
چیییی؟؟؟.... خوبه؟؟؟؟..... همین؟؟؟؟.......جلسه اول دانشگاهو نیومدن اونوقت این فقط میگه خوبه؟؟؟......
کیت:" ببخشید اگه کلاس نیومدن خوبه منم از این به بعد یه جلسه در میون بیام کلاس؟؟"
یه دفعه همه کلاس ساکت شد....همه داشتن با تعجب نگاه میکردن.... زک و اون دوتا هم که فندول بریده بودن.....یه دفعه دیدم زک بلند شد و گفت:
"راست میگه..... اگه اینجوریه ما هم بدمون نمیاد نیایم کلاس...."
وااااایییی هههههه D-: باید قیافه استاد رو میدیدید.... یعنی این بشر ( زک ) یکبار تو عمرش یه کار مثبت انجام داد. ^_^*******************************
بچه ها لطفا لایک و کامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...