امروز بعدازظهر توی کالج ( همون دانشکده خودمون ) یه مهمونی برگزار میشه به مناسبت اولین آخر هفته سال تحصیلی جدید و بخاطر اینکه همدیگرو بشناسیم ( نه تا الان نمیشناختیم (-: P-: ) ...... یه مهمونیه رسمی هستش پس دخترا باید لباس شب بپوشن و پسرا هم باید کت و شلوار بپوشن....... همه جا شلوغ پلوغه..... کادر مدرسه دارن سالن اصلی رو آماده میکنن...... توی کافه تریا که اصلا نمیشه راه رفت.....همه بچه ها ( بیشتر دخترا مشخصا P-; ) از همین اول صبحی شروع کردن حاضر شدن...... چند نفرم که رفتن شهر تا برن آرایشگاه......
مکس:" سلام دخترا !!!! چه جالب که شما اینقدر ریلکس نشستید......"
نیکول:" تا چشت درآد..."
زک:" ای بابا نیکول , اینقدر این بچه رو دعوا نکن...."
کیت:" این الان بچس؟؟؟...... این دقیقا کجاش بچس؟؟؟؟....."
م:" راس میگه دیگه.... حداقل یه چیزی بگو بگنجه...."
ک:" البته از لحاظ عقلی هنوز جنینی هاااا فقط ابعادت بزرگه ......"
ز:" D-: "
ک:" تو هم دست کمی از مکس نداریااا......تازه ابعادتم بهش نمیرسه...."
م:" D-: "
ن:" خیلی خب دیگه.....کم همدیگرو دست بندازید.....کیت بریم بالا حاضر شیم...."
ک:" اوکی...... خداحافظ جنین ها....... شب تو مهمونی میبینمتون...... شیشه شیراتونو یادتون نره !!!!.."
ن:" D-: "
زک و مکس:" :/ :/ "♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
لباسمو که یه پیرهن قرمز-زرشکی دکولته ماکسی بود پوشیدم با کفشهای پاشنه بلند هم رنگش......یه رژ زرشکی هم زدم و کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون...... نیکول زودتر از من رفته بود پایین.....نمیدونم چرا , گفت یه کاری داره.......
در اتاقمو قفل کردم و راه افتادم به سمت پله ها.........☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
* داستان از دید زک *
حدود یه ربعی میشد که پایین وایساده بودم......مکس داشت اونور با چند تا دختر حرف میزد..... استاد ها هم همه یه جا جمع شده بودن.....حوصلم سر رفته بود پس رفتم توی سالن جلوی پله ها که ببینم کی میاد و کی میره......به دیوار تکیه داده بودمو بچه ها رو نگاه میکردم .....سرمو چرخوندم و یه دفعه.......* داستان از دید کیت *
داشتم از پله ها میومدم پایین و هم زمان دور و برم هم نگاه میکردم که کی چی پوشیده و اینا...... همینجوری که داشتم نگاه میکردم , زک رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود........یهو سرشو چرخوند و منو دید.....* داستان از دید زک *
کیت داشت از پله ها پایین میومد..... با اون لباس قرمزش فوق العاده شده بود......واقعا نمیدونم چطور توصیفش کنم.....محشر شده بود..... فکر کنم متوجه شد که دارم نگاش میکنم چون یه نگاه بهم انداخت و بعدم یه لبخند کوچیک زد و رفت توی سالن........* داستان از دید کیت *
تا منو دید یهو صاف وایساد...... جشاش برق میزد...... داشتم از خجالت آب میشدم..... نمیدونستم چی کار کنم؟؟..... یه لبخند زدم و فورا از پله ها پایین اومدم و وارد سالن اصلی شدم......
سالن اصلی پر از آدم بود..... نگاه کردم تا بچه ها رو پیدا کنم ولی تو اون شلوغی نتونستم پیداشون کنم واسه همین تصمیم گرفتم برم سمت میز سرو غذا و نوشیدنی ..... شاید کسی رو اونجا پیدا کردم......
همینجور داشتم فکر میکردم که چی بخورم و چی نخورم که یهو یکی دستشو گذاشت رو شونه ام........☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام همگی
بچه هاااااااااااااااااااااااااااااااا لطفا لایک و کامنت یادتون نره...
متشکرم..... :-*
ESTÁS LEYENDO
My College Life
Fanficچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...