Chapter 20

222 33 3
                                        


با یه لرزش و صدای جیغ چرخ ها بلند شدیم.....دوتامون مثل مرغ گیج در و دیوارو نگاه میکردیم......
مکس:" آروم باشید بابا....هواپیما نشست رو زمین.....چرا اینجوری میکنید؟؟؟.....کیت این اسمیتو یه جوری بیدار کن....."
زک:" چرا خودت بیدار نمیکنی؟؟...."
کیت:" باشه....وایسا یه لحظه.....الان بیدارش میکنم....."
سرمو چرخوندم.... دیدم زک داره حرص میخوره.....
ک:" حرص نخور..... لاغر میشی.....اونوقت از اینی که هستی زشت تر میشی....."
ز:" اگه تو حرصم ندی خل که نیستم الکی حرص بخورم....."
ک:" خیلی خب بابا میمون حسود....."
م:" ای بابا...اصلا غلط کردم ....خودم بیدارش میکنم..."
ک:" با لطافت رفتار کن که از ترس سکته نکنه....."
م:" نه خیالت راحت.....میگم جوجوی من !!! اسمیتی جوووون !!! بیدار شو عزیزم....."
زک ترکیده بود از خنده.....مکسم زد زیر خنده....لوک خودش از صدای خنده این دو تا جنین بیدار شد....لای چشماشو باز کرد و گفت:
" ااا....رسیدیم...."

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

تو فرودگاه غوغایی بود که نگو و نپرس.....بالاخره بعد از یه ساعت پاسپورت نشون دادن و چمدون گرفتن و اینا از در فرودگاه اومدیم بیرون....
سلللللااااااممممم لندن !!!!.. ای شهر بارونی !!!! .....

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

از ماشین پیاده شدیم و وارد هتل شدیم..... دهنمون باز مونده بود.....خیلی خوشگل بود.....لوک رفت دم رسپشن و به ما هم گفت که بشینیم توی لابی....بعد اومد و گفت:
" خب بچه ها....اتاقمون یه سوئیت با شیش تا اتاق خوابه.....در بالاترین طبقه هتل.... "
مکس:" به به !!!!...."
همه: " "
لوک:" بریم بالا...."

☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆

وارد سوئیت شدیم.....یه اتاق نشیمن بزرگ داشت و شش اتاق خواب و سرویس بهداشتی.....
لوک:" خب بچه ها !!!!... یک ساعت وقت دارید که استراحت کنید و حاضر شید که یریم بیرون..."
کیت:" یه دقیقه.....تو یه ساعت که فقط میتونیم حاضر شیم؟؟!!!!...."
زک:" ااای واای....استاد نگران نباش....ما ( و به مکس و کریس اشاره کرد ) تو پنج دقیقه حاضریم...."
ل:" ههههه .....دیگه من نمیدونم....فقط یه چیزی....منو لوک صدا کنید...نمیخوام هی تو این سفر استاد استاد کنید , خب؟؟؟....."
همه: " اوکی ...."
من رفتم تو یکی از اتاق ها و چمدونم رو باز کردم .....لباس هایی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم رو تخت و بعدم رفتم تو اتاق نشیمن.....زک و مکس لم داده بودن سر کاناپه و تلویزیون میدیدن و کریس هم داشت تو یخچال رو سرک میکشید..... رفتم و خودم پرت کردم روی مبل کنار کاناپه.....
مکس:" بشکن...."
کیت:" هااا؟؟؟...."
م:" میگم مبل رو بشکن..."
اومدم جوابشو بدم که یهو یه زیرپوش به ظاهر بو گندو افتاد رو سر مکس.....نیکول پرت کرده بود....
نیکول:" شما پاشو لباساتو جمع کن از وسط اتاق....لازم نکرده نگران مبل باشی...."
کریس از توی آشپزخونه داد زد:
" بچه ها !!!.....دعوا نکنید.....بیاید ببینید چه چیزایی پیدا کردم...."
بعدم یه بسته چیپس و یه بسته پفک رو پرت کرد رو شکم زک....
زک:" به به !!!....سلام عشق های من !!!!....."
خندیدم و یکی از بسته ها رو از تو دستش قاپیدم و شروع کردم دویدن.....از جاش پرید و دوید دنبالم.....همینجوری که داشتم دور اتاق میدویدم یهو خوردم به لوک....زک هم خورد به من.....سرمو آوردم بالا دیدم لوک داره منو با چشمای از حدقه در اومده نگاه میکنه.....مونده بودم چیکار کنم که یه دفعه لوک بسته چیپس رو از دستم قاپید و شروع کرد دویدن.....ما هم دنبالش.....خلاصه اینکه بعد از یه ربع دویدن بالاخره چیپس رو باز کردیم و شروع کردیم خوردن.....بعدم شروع کردیم حاضر شدن......
مقصد ⬅ساعت معروف بیگ بن

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

سلام (:
نظر؟؟؟

My College LifeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin