نیکول:" وااااای.....بچه ها....منظورم اینه که کریس دکور دستشویی ها رو طراحی کنه.....زک تو هم اتاق نشیمن رو طراحی کن......مکس آشپزخونه رو تو طراحی کن.....اتاق خواب ها هم با تو کیت.....اتاق کار هم با من.....حیاط هم هممون با هم طراحی میکنیم...."
زک رو به من گفت:
" بیا اونوقت تو به من میگی..... والا من فقط یه چیز گفتم.....این که همه چیز رو معین کرد...."
ک:" از موقعیت سوء استفاده نکن حالا..... "
مکس:" خیلی خب پس از همین الان شروع کنید...."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
تقریبا یه ساعت میگذره.....هر کی یه جای اتاق داره روی پروژه کار میکنه.....من روی یه تخت دراز کشیدم و نیکولم روی اون یکی تخت دراز کشیده....زک و مکس و کریس هم پایین رو زمین نشستن.....
همینجوری که داشتم واسه خودم تو فکرم رنگ ها رو جور میکردم یهو دیدم تشک فرو رفت.....
کیت:" زک !!!....چی کار میکنی؟؟...."
زک:" خسته شدم پایین....میخوام بیام اینجا بشینم...."
ک:" خیلی خب بیا....."
و خودمو کشیدم اونور تر......وقتی سرمو آوردم بالا دیدم چشای زک کم مونده از حدقه درآد.....
ک:" چیه؟؟؟......چی شده؟؟؟؟....."
ز:" مطمئنی حالت خوبه؟؟؟....."
ک:" بله....بهم نیومده مهربون باشم...."
ز:" من که خیلی دوست دارم تو مهربون باشی ولی...."
ک:" به جای این چیزا بگو رو تختی رو چه رنگی بذارم؟؟؟....."
ز:" خب بذار ببینم....."
سرمو آوردم بالا دیدم نیکول و مکس و کریس دارن شاخ درمیارن......والا حقم داشتن....اینجوری که ما یه دفعه چسبیده بودیم به هم منم بودم شاخ درمیاوردم.....
داشتم به این چیزا فکر میکردم که یهو زک در گوشم گفت:
" حسودیش میشه...."
ک:" بله؟؟؟......"
ز:" اون کریسو میگم .."
ک:" منظورت چیه؟؟؟....."
ز:" هیچی....."
ک:" زک بگو دیگه.....واسه چی حسودیش میشه؟؟؟....."
ز:" واسه تو.....حتی به نیکولم حسودیش میشه.....چون پیش تو هستش.... الان چون نزدیک تو نشستم حسودیش شده ببین....."
ک:" چرت و پرت نگو.....مگه من کیم که بخواد بخاطر من حسودیش شه؟؟؟....."
ز:" به نیکول نگو ولی راستش.......تو خوشگل ترین دختر این دانشکده ای پس حق داره....."
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین....
ز:" نبینم خجالت بکشی خانومی....."
ک:" دیگه پررو نشو دیگه....اومدی چسبیدی بهم هیچی نگفتم....همه اینارم گفتی بازم هیچی نگفتم....از اخلاق خوب من....."
نتونستم حرفمو تموم کنم چون دستشو حلقه کرد دورم و بازوهاش جلوی دهنمو گرفت.....
ز:" هیس هیس هیس......لطفا همینجوری مهربون بمون باشه؟؟....."
سرمو تکون دادم......♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡
* یک هفته بعد *
الان حدود یک هفته اس که داریم روی پروژمون کار میکنیم......تا الان کار کریس و زک و نیکول تموم شده و دارن به بقیه کمک میکنن.....مکس هنوز تو کف آشپزخونه مونده....منم وسط اتاق خواب دومم.....
امروز کلاس نداریم و هوا هم خیلی خوبه واسه همین قرار گذاشتیم که بریم توی محوطه و روی پروژه توی هوای آزاد کار کنیم....
نشستیم روی چمن ها و شروع کردیم.....زک رفت کمک مکس و بقیه هم روی حیاط داشتن کار میکردن.....حدود یه ساعت بعد کارم تموم شد.....سرمو بلند کردمو دیدم همه خیلی ساکت و با تمرکز دارن فکر میکنن.....یهو بلند داد زدم:
" تموم شددددد !!!!!!!!!!!!.........."
همه بدون استثنا از جا پریدن......نیکولم که جیغ زد.....
کیت:" DDD-: "
زک:" ای وای قلبم !!!.....واای واای..... یکی آب قند بیاره....."
ک:" DDD-: "
ز:" خنده داره؟؟؟....."
ک:" خیلییییی......DDD-: "
ز:" وایسا یه خنده ای نشونت بدم.... "
و از جاش پاشد.....منم فورا پاشدم و با تمام سرعت دویدم.....حالا من بدو اون بدو.....
ز:" وایسا ببینم.....الان بهت میگم چی خنده داره......"
یه لحظه سرمو چرخوندمو دیدم بلللهههه......فقط زک دنبالم نبود.....مکس از یه طرف و کریس هم از یه ور دیگه داشت میدوید دنبالم.....ای بابا بی جنبه ها..... حالا یه داد زدما... DD-:
داشتم به این چیزا فکر میکردم که یهو زک از پشت گرفتم......دستاشو محکم دورم حلقه کرد و از روی زمین بلندم کرد....
ز:" میخوای دوباره بندازمت تو حوض؟؟؟....."
ک:" اااااا......دیوونه ولم کن.....تو ترسویی به من چه....."
ز:" مثل اینکه میخوای....."
ک:" ااااا.... زک بذارم پایین وگرنه دیگه باهات یه کلمه هم حرف نمیزنم......"
تا اینو گفتم سریع گذاشتم زمین......
ز:" ای بابا.....تو هم نقطه ضعف پیدا کردیااا...."
ک:" دیگه دیگه....."
مکس اومد سمتمون و گفت:
" ای بابا زک !!!!!......این همه ما رو دواندی اون وقت فورا جا زدی......"
نیکول:" یه کاری نکن چشاتو از جا درآرمااا......"
م:" O_o O_o "
زک و کیت : " :/ :/ "
ک:" بچه ها دعوا نکنید.....با هم دوست باشید.... به چشم و چال هم دیگه هم کاری نداشته باشید.....برگردیم سر کارمون....."☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
سلام بچه ها
نظر؟؟؟؟
ČTEŠ
My College Life
Fanfikceچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...