وارد محوطه موزه شدیم....
لوک:" خب بچه ها....اینم از موزه لوور...ولی اول از همه این که ما قرار نیست بریم داخل موزه چون خیلی وقت میبره پس فقط توی همین محوطه بیرون میگردیم و عکس میگیریم....بعدم من چند تا توضیح درباره ساختمون موزه , هرم شیشه ای جلوش و دروازه ی سمت چپتون میدم....خب کی حاضره واسه عکس گرفتن ؟؟؟ ...."
همه دستامونو بردیم بالا و داد زدیم:
" من من !!!....."
لوک خندید و گفت:
" خب بذارید اولین عکس رو بدیم یه نفر ازمون جلوی این هرمه بگیره....که هممون توی عکس باشیم...."
همه وایسادیم....چون هممون وایساده تو کادر جا نمیشدیم کریس و نیکول رو نوک پاشون نشستن و من و زک و مکس هم پشت سرشون وایسادیم.....لوک دوربین رو داد به یه نفر و بهش گفت که از ما یه عکس بندازه.....بعدم خودش اومد و وایساد کنار من....همه به لنز دوربین نگاه کردیم....یکی دستشو گذاشت رو کمرم...فکر کردم زکه پس هیچی نگفتم....وقتی عکس گرفتیم سرمو چرخوندم و دیدم که در تمام این مدت دست لوک رو کمرم بود نه زک....زود دستشو برداشت و دوید تا دوربینو بگیره....بعدم شروع کرد توضیح دادن درباره هرم و ساختمون و فلان و فلان.....بعد از یه ساعت توضیح دادن و عکس گرفتن همه برگشتیم تو ون.....
لوک:" خب از اونجایی که امروز آخرین روزی هستش که ما تو پاریس هستیم ( چقدر هست هست شد ) باید خیلی جا ها رو ببینیم....پس بدوید...."
در طی چهار ساعت بعدی ما کلیسای نوتردام , کاخ ریاست جمهوری و آرک تریومف و چند تا میدون رو دیدیم....دیگه کم مونده ته کفشامون درآد که بالاخره لوک گفت:
" خب....دیگه رسما همه جا که نه ولی بیشتر جا ها رو دیدیم....."
تازه همه جا رو ندیدیم اینجوریه !!!!.....
سوار ون شدیم و برگشتیم هتل....ساعت هشت شبه....تا آخر شب وقت داریم که چمدونامون رو جمع کنیم و حاضر شیم....ای بابا...حالا این همه خرید رو کجا جا بدم ؟؟؟.....اونو ولش کن...این لوک رو چیکار کنم آخه ؟؟؟؟!!....☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
یه ساعت طول کشید تا چمدونمو ببندم و وسایلمو به زور توش جا بدم....تو این یه ساعت به همه چی فکر کردم و تصمیم خودم رو گرفتم....نیکول راست میگه...باید از خودش بپرسم....باید باهاش حرف بزنم....اما.....آخه چطوری ؟؟؟....نمیشه که همینجوری برم و ازش بپرسم دوستم داره یا نه !!!!....ولی من تصمیمم رو گرفتم....بالاخره یه جوری ازش میپرسم....بالاخره یه جوری میفهمم.....رفتم تو هال....مکس و کریس نشسته بودن و فوتبال میدیدن....نشستم رو دسته مبل و گفتم:
" سلام !!!....بقیه کجان ؟؟؟...."
مکس:" سلام....نیکول داره چمدونشو جمع میکنه....زک داره میدوشه........"
کیت:" جاااان ؟؟؟!!!!!!......."
م:" منظورم اینه که داره دوش میگیره....."
ک:" آهاان !!....."
م:" چیه ؟؟...فکر کردی داره شیر میدوشه ؟؟!!!...."
ک:" DD-: ...خیلی بیشعوری !!....."
م:" DD-: ...نظر لطفته !!....خب داشتم میگفتم...لوک رفت پایین کنار رود قدم بزنه....کریس هم که پیش من نشسته...."
ک:" نه بابا !!!!.....چشم بسته غیب گفتی !!!!....."
م:" DDD-: "
ک:" به هر حال....ممنون...."
م:" خواهش...."
وااای عالیه....این بهترین موقعیته....وقتی اون دو تا حواسشون نبود سریع رفتم پایین.....رفتم سمت رود.....لوک آرنج هاشو گذاشته بود رو نرده پل و تکیه داده بود....رفتم کنارش و همونجوری تکیه دادم به نرده ها....نمیدونم حواسش کجا بود چون اصلا متوجه من نشد....
کیت:" خیلی قشنگه !!!...."
یه دفعه به خودش اومد و سرشو چرخوند سمت من....اول تعجب کرد اما بعد لبخند زد و گفت:
" آره....خیلی قشنگه...."
صداش یه جوری بود....مثله همیشه نبود....دوباره زل زد به رودخونه...◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلاااممم....
نظر؟؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...