part 1🥀

1.4K 119 5
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(دانایِ کل)جسم نحیفش روی تخت تکون میخورد، قطره‌های عرق روی پیشونیش خودنمایی میکردن و به سختی نفس میکشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(دانایِ کل)
جسم نحیفش روی تخت تکون میخورد، قطره‌های عرق روی پیشونیش خودنمایی میکردن و به سختی نفس میکشید. دوباره کابوس‌های همیشگی سراغش اومده بودن. تکون سختی خورد و چشم‌های بی‌فروغش رو باز کرد. سرجاش نشست و با به یاد آوردن موقعیتش نفس عمیقی کشید. قطره‌های عرق روی پیشونیش رو با آستین لباسش پاک کرد. لیوان آبی که روی عسلی کنار تختش بود، یک نفس سر کشید.
دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت اما چشمهاش رو نبست، ترس داشت از اینکه دوباره به خواب بره و کابوس ببینه. از این فکر لرزی به تنش نشست که توی خودش جمع شد و پتوی سفیدش رو محکم‌تر دور خودش پیچید.
خیره به نقطه‌ای نامعلوم آرزو کرد که ای‌کاش وسط یکی از همین کابوس های لعنتی قلبش تپیدن رو فراموش کنه، اما حیف که حتی مرگ هم اونو نمیپذیرفت....
با چک کردن ساعت موبایلش، ۲ ساعت تا روشن شدن هوا باقی مونده بود. دوباره توی جاش نشست، پتو رو کنار زد و با کرختی بلند شد. خنکی پارکت‌ها که از پاهای برهنه‌اش به بدنش نفوذ کرده بود، خواب رو از سرش میپروند هرچند که اون کابوس لعنتی کاملا هوشیارش کرده بود.
بی‌رمق از اتاقش خارج شد و بدون روشن کردن چراغ‌ها به سمت آشپزخونه رفت، نور ماه خونه‌رو روشن کرده بود اما او هم مخالفتی با تاریکی نداشت. برعکس، به سکوت و تنهایی عادت کرده بود. در کابینت مخصوص قرص‌هاش رو باز کرد و یکی درمیون مشغول خوردن قرص‌هایی که دکتر تجویز کرده بود، شد.
هیچوقت طبق دستور دکتر تمام قرص‌هاش رو نمیخورد و معتقد بود وقتی دردی از او دوا نمیکنند پس فایده‌ای هم ندارند. خوردن همین چند قرص هم فقط برای قولی بود که داده بود وگرنه آنقدر دربرابر خوردنشان مقاومت میکرد تا بالاخره از پا دربیاید.
بعد از مدتها قهوه موردعلاقه‌اش را آماده کرد و بعد از برداشتن ماگ تمام مشکی‌اش به سمت پنجره قدی آپارتمان نقلی‌اش رفت و به شهری که هنوز تاریک بود و هنوز زندگی در آن شروع نشده بود زل زد.
قهوه‌اش رو مزه‌مزه کرد با چشیدن طعم آشنای اون، چشم‌هاش رو بست و به دوسال پیش پرت شد و دوباره خاطراتی که برای فراموش کردنشان به هر دری زده بود جلوی چشمهایش آمدند.

Antidote (2)Where stories live. Discover now