part 20🥀

411 99 6
                                    

جین لب پایینش رو با زبون خیس کرد، از پنجره به شهر خیره شد و گفت:«امروز... من با جئون جونگ‌کوک ملاقات کردم»
جیمین به چیزی که شنیده بود اطمینان نداشت. به سمت جین چرخید و پرسید:«چی؟ الان گفتی با جونگ‌کوک ملاقات کردی؟» «درست شنیدی»
جیمین نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:«چطور باهاش ملاقات کردی؟ اون از کجا تورو میشناسه؟»
جین انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید و جواب داد:«روزی که توی تونل بوده، وقتی که من بهت زنگ زدم شماره‌ام رو از روی گوشیت برداشته... اون میدونسته بعد از اینکه از اونجا بیرون بره بازم هیچ راهی برای ارتباط باهات نداره پس به کوچیک ترین روزنه امید چنگ زده که بتونه بعد از اون پیدات کنه»
جیمین سرش رو بالا گرفت، پلک روی هم گذاشت و دم عمیقی که گرفته بود رو با بازدم کلافه‌ای بیرون فرستاد. گذشته‌ای که رهاش نمیکرد حالا وسط این آشفته بازار آزاردهنده بود. جیک تهدید کرده بود و خودش هم تمایلی برای احیا کردن احساسی که له شده بود نداشت. با صدای آرومی پرسید:«چی میخواد؟» جین نگران جیمین رو زیر نظر داشت و جواب داد:«که باهات حرف بزنه»
پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت و خاطرات تلنبار شده توی قلبش از گلوش بالا میومدن. خسته و درمونده به جین نگاه دوخت، قدمی به عقب برداشت. دستهاش رو از هم باز کرد و گفت:«بنظرت چیزی هم از من مونده که آدما دنبال بهم چسبوندن این تیکه‌های شکسته‌ان؟» دستهاش دو طرف بدنش افتادن، مغزش تمایل به خواب عمیق برای مدت طولانی داشت که وقتی چشم باز کنه همه چیز درست سر جای خودش قرار داشته باشه.
به سمت کاناپه رفت و نشست. سرش رو بین پنجه‌هاش فشار داد و گفت:«نمیخوام دیگه ببینمش جین. به اندازه کافی بدبختی دارم که دیگه حضور جونگ‌کوک خارج از محمدوده تحملمه! نباید دیگه اطراف من یا کار و بار جیک پیداش بشه چون قطعا جون سالم به‌در نمیبره»
جین رو به روی جیمین نشست و پرسید:«جیک تهدید کرده؟» «آره و قطعا باید این تهدید و جدی گرفت، اون به هیچکس رحم نمیکنه»
«با فاصله گرفتن داری ازش مراقبت میکنی یا اینکه فقط نمیتونی ببخشیش؟»
سرش رو بالا گرفت و با نگاه نا مطمئنی به جین خیره شد:«فقط دارم جونِ دایی لورن رو نجات میدم جین. جونگ‌کوک برای من تموم شده‌ست هرچقدر که دلتنگش بشم و ساعتها با مرور خاطراتمون سیگار پشت سیگار روشن کنم. هیچکس ندید چه شب‌هایی رو به این زندگی نحیف و رو به شکستنم چنگ زدم تا زنده بمونم. شبایی که بعد از هرکابوس تموم محتوای معده خالیم رو بالا میاوردم و از چیزی که دیده بودم اشک میریختم کنارم نبود. پس حالا هم اجازه نداره که کنارم باشه یا اینکه منو برای گوش ندادن به حرفهاش محکوم کنه»
جین پا روی پا انداخت و گفت:«باختی که باعث بشه آدمارو بشناسی خودش برنده شدنه...اینو به چشم یه اتفاق خوب نگاه کن، میدونم که حالت خوب نیست اما تو باید بجنگی...» «کجای من شبیه سربازاست؟ آدم که جنگجو نیست برای همه چیز بجنگه! آدم آدمه... زیاد که تنها بمونه پوست تنش از غم تجزیه میشه...»
جیمین میخواست سیگار دیگه‌ای آتیش بزنه که پشیمون شد. فقط به پشتی مبل تکیه داد و ادامه داد:«احتمالا همه اینا تقصیر منه.... پدرم راست میگفت من آدم بی‌عرضه‌ایم! اگه شبیه اون بودم و کمی با سیاست و حیله‌گر بودم شاید اینقدر آسیب نمیدیدم... بعضی وقتها به خودم میگم ببخش که اینقدر رنجوندمت تو دنیایی که شایسته شادی و لبخند زدن بودی...» «با سیاست و حیله‌گر بودن ارتباطی به باعرضه بودن نداره جیم! مهربونی و اعتماد کردن توی ذات توعه و این قابل تغییر نیست.  من بهت افتخار میکنم که شبیه پدرت نیستی و مطمئنم خودت هم همین احساس و داری اما برای تنبیه خودت از این مقایسه استفاده میکنی. دیگه به این قضیه فکر نکن اگر دوباره جونگ‌کوک بخواد باهام تماس بگیره باهاش اتمام حجت میکنم که هیچوقت قرار نیست به حرفهاش گوش کنی پس نگران چیزی نباش...»

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin