جیمین حتی برای غذا خوردن هم از اتاق خارج نمیشد. هربار جین تقهای به در اتاقش زد و جیمین با گفتن:«اشتها ندارم» اون رو دست به سر کرده بود. جونگکوک هر بار با ناامید شدن از اومدن جیمین سر میز، بدون دست زدن به چیزی از خونه خارج میشد و ساعتها توی ایوان خونه سیگار میکشید.
جین سردرگم و آشفته از احساسی که نسبت به جیمین و جونگکوک داشت چند لقمهای برای رفع نیاز بدنش میخورد و بعد عصبی از به نتیجه نرسیدن افکارش، غذاش رو رها میکرد و به سمت اتاقی که موقتا برای استراحتش بود میرفت. جین شب بعد رفت.
وقت شام بود و هیچ صدایی از اتاق جیمین نمیومد. جونگکوک غذای سادهای درست کرده و برای صدا زدن جیمین تردید داشت. تکیه به کابینت آشپزخونه داده بود و دستهاش رو حائل بدنش کرده بود که با صدای بهم خوردن در اتاق، فهمید که جیمین بیرون اومده. قامتش رو راست کرد و دست به سینه ایستاد.
جیمین با تنگ بلوری که به دست داشت به آشپزخونه اومد و مستقیم سراغ شیر آب رفت. حتی نیمنگاهی به جونگکوکی که صدای ضربان قلبش آشپزخونه رو گرفته بود و نمیتونست آب دهنش رو قورت بده نکرد.
با دیدن جونگکوک توی آشپزخونه نفسش گرفت. مردمکهای سرکشش به اون سمت کشیده میشدن اما خودش رو کنترل میکرد و مصرانه نگاهش رو به مسیرش دوخت. بوی غذایی که توی آشپزخونه پیچیده بود وسوسه کننده بود و معده خالیش رو به واکنش مینداخت اما غذاخوردن با جونگکوک؟ قلب گلهمندش توان اینهمه رو در رویی رو نداشت.
شیر آب رو باز کرد و منتظر به آب شدن تنگ بلوری چشم دوخت. جونگکوک تمام شجاعتش رو جمع کرد و سمت جیمین چرخید که چند قدمی ازش فاصله داشت:«غذا درست کردم... بمون باهم شام بخوریم.» پوزخندی که انگار بیاختیار آماده نشستن روی لبهاش بود رنگ گرفت و سکوت کرد. جونگکوک منتظر نگاهش میکرد اما هیچ جوابی نگرفت. انگار با خودش و تمام دنیا لج کرده بود پس تنگ بلوری که لبریز از آب شد رو برداشت و به قصد برگشتن به اتاقش راهی شد.
جونگکوک بیتوجه به گارد جیمین قدمی جلو برداشت و درست مقابلش ایستاد و جلوی رفتنش رو گرفت. از نزدیکی به اندازه فاصله یک دست که بینشون بود، اضطراب به قلب جیمین هجوم آورد. مردمکهای لرزونش رو از سیبک گلوی جونگکوک بالا کشید، روی لبهای خواستنیش که همیشه خدا طعم قهوه میدادن پلک بست و به چشمهاش رسید که خیره و منتظر نگاهش میکردن.
جونگکوک لب خیسوند:«لطفا بیا باهم شام بخوریم»
نفسش که به صورت جیمین برخورد کرد از احساس ضعفی که توی پاهاش پیچید لعنتی نثار قلب بیجنبهاش کرد و با حفظ ظاهر گفت:« باهم؟ هیچ نقطه اتصالی بین من و تو وجود نداره جئون جونگکوک» «فقط بیا شام بخور و به هیچ چیز درمورد من فکر نکن، بدنت هنوز ضعیفه نباید سر لجبازی وعدههای غذاییت رو حذف کنی»
جیمین نگاهش رو از جونگکوک گرفت، قدمی به عقب برداشت:«باور کن من حتی لحظهای به تو فکر نمیکنم، چه برسه به اینکه بخوام باهات لجبازی کنم» دروغ که هناق نبود، بود؟!
آب دهنش رو سخت قورت داد:«پس بیا شام بخور...»
«تو پرستار من نیستی جئون جونگکوک پس بکش کنار میخوام برم تو اتاقم» نگاه کلافهاش رو توی آشپزخونه چرخوند و گفت:«پرستارت نیستم، اما نگرانت که هستم!»
ناباوری که توی نگاه جیمین دوید، روی اعصاب جونگکوک خط انداخت. انگار مقابلش آدم فضایی بود و با زبونی غیر از کرهای صحبت میکرد. جیمین اما میل به قهقهه زدن داشت، قهقههای که ناگهان به هق هق سوزناک و عمیقی تبدیل میشه و منشأش جایی از وسط خاطرات سوخته و خاکستر شدهاش بود. با صدایی آروم و مردونه شروع به خندیدن کرد که قلب جونگکوک جایی میون خندههاش ایستاد و دوباره از نو تپیدن گرفت.
تنگ بلوری آب رو روی کابینت گذاشت و گفت:«تو نگرانِ منی؟ برگرفته از کتاب پرواز پنگوئنها؟» بعد لبخند روی لبهاش ماسید. صورتش رو سمت جونگکوک که خیره و غمزده نگاهش میکرد چرخوند و با چشمهایی یخ زده گفت:«وقتی اینطوری تظاهر میکنی دلم میخواد سرمو محکم تکون بدم! اینقدر محکم که روزی زمین بیوفته تا مجبور نباشم یک کلمه از این حرفارو بشنوم!»
قدمی بهش نزدیک شد، صداش رو به پایینترین حد ممکن رسوند که انگار میخواست با صداش پوست روشن جیمین رو نوازش کنه:«این تظاهر نیست جیمین... من از هر چیزی که پیش اومد پشیمونم. بهم فرصت حرف زدن و جبران بده...»
با اشکی که توی چشمهای جیمین حلقه زد عرق سرد روی کمرش راه گرفت. جیمین از پشت لایه ضخیم که میل به اشک شدن داشت نگاهش رو به نقطهنامعلومی داد و گفت:«پشیمونیت دردی ازم دوا نمیکنه... همون زمانی که از ذوق زندگی کردن لبریز شده بودم نه گذاشتین، نه برداشتین... فقط خالیم کردین از هر احساسی که به این زندگی کوفتی وصلم کرده بود...» تن صداش کم کم بالا رفت و با فریاد گفت:« الان دیگه جبران کردنت و میخوام چیکار؟ اون موقع که از غم تا صبح گوشه اون اتاق کِز میکردم... با حرفایی که خودت و برادرت رو سرم آوار کردین، منتظر مردنم بودم، کجا بودی؟ اون موقع که حتی نمیتونستم تو آیینه به خودم نگاه کنم چون احساس ناکافی بودن برای توعه بیلیاقت و داشتم و از این تصور دق میکردم، تو کجا بودی؟ شبایی که من زخمایِ عمیق روحمو میشمردم و زیر پتو مچاله میشدم از درد کجا بودی؟ اون روزایی که خودمو التماس میکردم تا بتونم از پسِ دوست نداشته شدن از سمتت بر بیام کجا بودی؟» صورتش رو برگردوند و نگاهش به رو به رو خیره شد. اشک بود که روی صورتش میریخت و درجه حرارت بدنش بالا رفته بود... غمزده ادامه داد:«من هیچوقت آدم ضعیفی نبودم... همیشه از پسِ سختترینا براومدم اما همه چیز مقابل تو فرق میکرد. اگه سلید غمگین و آسیب پذیرم رو بهت نشون داده بودم چون احمق بودم و فکر میکردم برای من آدم امنی هستی.... اما لعنتی... من بیش از حد باورت کرده بودم... فکر میکردم با خیال راحت میتونم بهت تکیه کنم... اصلا برای شکستن من اینهمه آسمون ریسمون نیاز نبود، من حتی با کمترین نسیم بیمهریت قلبم هزار تیکه میشد... یه زمانی آغوش تو تنها پناه گریههام بود اما اشتباه کردم... درد از همونجایی میرسه که فکر میکردی درمانته...»
جونگکوک بازدم لرزونش رو بیرون فرستاد، هر کلمه جیمین زخمی بود که به روحش مینشست. از دیدن اشکهای جیمین بغضش بالا اومد و تقلای غمگینی توی گلوش به راه انداخت.
دستش رو بین موهاش کشید و گفت:«میدونم بد کردم... اما این تموم چیزی نیست که تو از این ماجرا میدونی... من بزرگترین جنگ و با خودم داشتم. نمیتونستم بین قلبی که التماسم میکرد از اونجا ببرمت و منطقی که میگفت تو تمام این مدت منتظر همچین لحظهای بودی درست تصمیم بگیرم... دلم به موندن بود اما انگار اون راهی بود که باید میرفتم و تو نمیدونی چه رنجی داره کشیدن تن خستهای که میخواد بمونه...»
جیمین که تکیه به کابینت پشت سرش داده بود، سُر خورد و روی زمین نشست. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و کف دستهاش رو روی چشمهاش گذاشت که قصد کوتاه اومدن نداشتن.
جونگکوک به نرمی مقابلش نشست، امشب وقتش بود و باید تمام حقیقت رو بهش میگفت. جیمین بدون برداشتن دستهاش گفت:«اما رفتی... تو منو اونجا تنها گذاشتی و برادرت.... کاش فقط جسمم رو شکنجه میکرد... اون روح منو خاکستر کرد... دیگه خودم و نمیشناختم انگار مرگ گوشه اتاق کِز کرده بود... از من یه قامتِ شکسته و رنجیده مونده بود که دست از سر همون هم برنداشت...»
جونگکوک قطره اشکی که از چشمش راه گرفته بود و به نوک بینیش رسیده بود رو پاک کرد و با شرمندگی گفت:«آره رفتم ولی تمام مسیر و به این فکر کردم که اشتباه کردم و برگردم... حتی چندباری زدم بغل که دور بزنم اما هربار دانبی و زندگی که پدرت گند زده بود بهش جلوی چشمام میومد و باز راه میوفتادم... رسیدم خونه و تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. هر لحظه دلهره به قلبم چنگ میزد که الان درچه حالی و جونگهیون داره چیکار میکنه...» بازدم لرزون و غمگینی بیرون فرستاد:«حتی یه لحظه چشمای ناباورت از ذهنم پاک نمیشد. قسم میخورم که هیچکدوم از اون حرفا از ته دلم نبود... میدونم که با زدن اون حرفا خون به قلب مهربونت کردم اما باور کن با هر کلمه قلب خودمم داشت خونریزی میکرد... همه از خشم و کینهای میومد که از پدرت داشتم نه از دوست نداشتنت... من توی همون مدت که به فکر خودم داشتم بوسیله تو از پدرت انتقام میگرفتم، دل باخته بودم... » سرش رو به سمت بالا گرفت و پلکهای متورمش رو روی هم فشرد:«دیوونه شده بودم... نمیدونستم که چطور ممکنه با اینهمه درد و رنج بازم چهره تو برام، چهره خوشبختی باشه...»
جیمین ساکت و رنجیده بود. بیصدا هق هق میکرد و شونههای نحیفش زیر نور ملایمی که از روشنایی پذیرایی بهش میرسید، میلرزیدن. دلش نمیخواست حرف بزنه. پرندهای که درونش آواز میخوند، پر زده و رفته بود. فقط به سقف خیره بود و گوش میکرد...
جونگکوک ادامه داد:«الکل خوردم و تصویر چشمات پاک نشد، سیگار کشیدم و پاک نشد، توی وان آب یخ نشستم و پاک نشد، قرص خواب خوردم و لحظهای نتونستم پلک روی هم بزارم... هر وقت به این فکر میکردم که جونگهیون ممکنه شکنجهات کنه قلبم آتیش میگرفت و دلم میخواست داد بزنم... اینقدر سیگار کشیده بودم که کل اتاقمو و دود برداشته بود....» دست لرزونش رو بالا آورد و با لبخند تلخی که انگار از مرور خاطرات روی لبش نشسته بود گفت:«مثل دیوونهها شده بودم... تا تونستم به دیوار مشت زدم اما هیچی آرومم نمیکرد. بالاخره موبایلمو پیدا کردم و جونگهیون رو گرفتم. چندباری زنگ زدم و جواب نداد. فکر میکردم بلایی سرت آورده، اتاق رو سرم آوار شد. سوییچ و برداشتم که برگردم... زنگ زد. بهش گفتم سراغ جیمین نمیری تا بیام... » به هق هق غمگینی افتاد، روی زمین خم شد و بریده بریده گفت:«التماسش کردم... گفتم جونگهیون دست نگهدار تا من برسم... اولش داد و بیداد کرد... وقتی تهدیدش کردم که تا من نرسیدم هیچکاری نکنه ظاهرا قبول کرد پس سریع راه افتادم...»
به اینجا که رسید مکث کرد و جیمین نگاه اشکی و سرخش رو به جونگکوک دوخت... میل به حرف زدن نداشت اما با دیدن حال جونگکوک میخواست اون رو بغل کنه و بگه اشک نریز اما خودش درد داشت... دردِ فهمیدنی که مثلِ شکافتن زخمای کهنه بود. قفسه سینهاش از حجم کلمات و غم درد گرفته بود، حرفای زیادی برای گفتن داشت اما انبوهی که توی گلوش جمع شده بود اجازه خروج کلمات رو نمیداد. میل به بغل کردن مرد مقابلش رو سرکوب کرد و فقط خیره، شکستنش رو تماشا شد.
جونگکوک نفسی گرفت و ادامه داد...لطفا رای یادتون نره قشنگا🦋
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...