part 18🥀

403 89 11
                                    

چانیول تماس گرفت و از پس گرفتن محموله خبر داد. درگیری شدیدی بین نگهبان‌ها رخ داده بود و چند نفر از افرادش رو از دست داده بود. بعد از مشخص کردن انبار برای پنهان کردن محموله و افزایش نگهبان‌ها و آماده باش کامل برای اون انبار تماس رو قطع کرد و نفسی گرفت.
هوا گرگ و میش بود و چیزی تا طلوع خورشید باقی نمونده بود. فردی رو برای پیگیری حال پسر تایلر فرستاد تا وخامت اوضاع رو بسنجه اما هنوز خبری نبود. به بالکن رفت و از بالا نگاهی به پایین انداخت. جایی که ساعتها پیش تهیونگ ایستاده بود و نگاهش میکرد. هنوز همونجا حضور داشت با این تفاوت که نشسته و به دیوار خونه روبه‌رو تکیه داده بود.
نسیم خنکی میومد و چیزی شبیه به نگرانی ته دل جیمین چنگ میزد که متعلق به عسلی‌ترین لبخند روزهای غمگین زندگیش بود.
با صدای زنگ موبایل برای غلبه به هر احساسی که داشت توی وجودش پررنگ میشد پلک روی هم گذاشت و به سمت کاناپه پا تند کرد. با دیدن اسم پدرش نفس حرصی کشید و به زمین و زمان فوحش داد. بارها این مکالمه رو مرور کرده بود و اما هربار نمیتونست کاری کنه که بشه این گند رو درمقابل جیک جمع کنه.
با لمس دایره سبز رنگ تماس رو برقرار کرد و منتظر شنیدن صدای پدرش شد:«جیمین؟ با معاون مین تماس نگرفتی تا گزارش عملیات امشب رو بدی»
«مطمئنم به‌جای من کسایی بودن که تمام اتفاقات رو با جزئیات بهتون گزارش بدن، حتی بهتر از من!»
«درسته، اما همیشه تو بعد از هر عملیات گزارش میدی، اینبار استثنایی وجود داشت؟»
«میخوای بگی که نمیدونی؟» «میخوام از خودت بشنوم که دوباره درمقابل یه عوضی دست و پات سست شده و شبیه یه ترسو عمل کردی»
نفس لرزونی کشید، هیچوقت نمیخواست که آدمی نقطه ضعفش باشه اما بود و جیک این رو به خوبی میدونست پس برای عصبانی کردنش پاش رو روی همون نقطه میگذاشت و بیرحمانه فشار میداد. سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه پس گفت:«اون چیزی که توی ذهنته حقیقت نداره، کسی که محموله رو دزدید تایلر بود و جونگ‌کوک فقط طرف معامله تایلر حساب میشد. ما با تایلر طرف بودیم نه کسه دیگه‌ای»
«پس بهم بگو کی تحریکش کرده بود؟» جیمین میدونست که نگهبان‌های اتاق کنترل از طریق دوربین‌های موجود توی هر اتاق همه چیز رو شنیده و بهش تحویل داده بودن پس راهی برای مخفی کردن هیچ چیز وجود نداشت. در حقیقت جیک سوال‌هایی رو میپرسید که جوابشون رو از قبل میدونست. خودش رو روی کاناپه رها کرد، سرش رو به پشتی تکیه داد و جواب داد:«جئون جونگ‌کوک» «خوبه! پس چرا کسی که مسئول این عملیات بوده اون رو به راحتی رها کرده بدون اینکه حتی یه خش روش بیوفته؟» «مشکلت فقط شکنجه نکردن جئون جونگ‌کوکه؟» «مشکلم احمق بودن توعه پسر، فکر میکردم عوض شدی و توی موقعیت‌هایی شبیه این هوشمندانه عمل میکنی اما ناامیدم کردی»
از بین دندون‌های بهم فشرده جواب داد:«بعد از اینهمه مدت که کثافتکاریای خودت و دور بریات و جمع کردم چطور میتونی اینو بگی؟»
«برای تو جای اشتباه کردن وجود نداره! این انتخاب خودت بود که قهرمان قصه باشی، به خیالت خودت رو فدا کردی تا بقیه زندگی خوب و خوشی داشته باشن، چی شد؟ کسی مدال افتخار و گردنت و انداخت؟»
تیزی درد حرفهایی که از جیک شنیده بود به چشم‌هاش میزد و غم از عمق جونش بالا میومد و به گلوش میرسید. به جلو خم شد، آرنج دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و اون رو حائل بدن خسته‌اش کرد و گفت:«برای تو که بد نشد. همیشه یه تیکه گوشت قربونی میخواستی که سپر بلات بشه، پس شبیه آدم‌هایی که به من لطف کردن حرف نزن! آره من انتخاب کردم که برات یسری کارارو انجام بدم و درعوض تو دست از سر خانواده جدید لورن برداری و بزاری زندگی کنن اما من برده تو نیستم اینو همون روز هم مشخص کردم پارک جیک!»
«تو برده من نیستی اما فکر نکن اگه بخوای منو دور بزنی و دوباره هوای عشق و عاشقی با اون به سرت بزنه من اجازه میدم که به راحتی زندگیتونو بکنین» بعد صداش رو پایین آورد و با لحن ترسناکی گفت:«اینو توی سرت فرو کن پارک جیمین، تو برای من کار میکنی و آدمهای گذشته‌ات مرده‌ان. این گند رو جمع میکنی و اینبار اگر اسمی از جئون جونگ‌کوک اطراف کارم یا تو بشنوم در حالی که به دار بستمش ازت میخوام به سرش شلیک کنی پس حواست رو جمع کن» و بوق ممتدی که توی گوشش پیچید نشون از قطع شدن تماس توسط جیک بود.
اوضاع اصلا خوب نبود و یقین داشت که باید تهدیدهای جیک رو جدی بگیره. اون آدم با بی‌رحمی زاده شده بود و امیدوار بود که جونگ‌کوک عقب کشیده باشه. مردمک‌های لرزون و نم گرفته‌اش رو به نقطه‌ای نامعلوم دوخت. ذهنش شلوغ از افکار مختلف بود. طوفان‌های سرش باغی که روحش زنده نگه‌داشته بود رو خراب میکردن. نیاز داشت از همه آدم‌ها فرار کنه و به جایی بره که هیچکس نه اون رو بشناسه و نه کاری باهاش داشته باشه.
حالا و توی این نقطه جیمین تمامِ غربت‌ها بود و اویی که نبود تمامِ خونه‌ها و پناه‌ها... این تنهایی درمان نداشت، پوک کرده بود، تکه‌هایی از وجودش رو حذف کرده بود. این تنهایی فقط یک درمان داشت که به عقب برگرده خیلی عقب، درست به همون روزهایی که دنبال مستقل شدن بود و حتی نمیدونست که جئون جونگ‌کوک چه کسیِ و اصلا کجای این دنیای فاکی زندگی میکنه! حالا دلتنگ بود برای تموم روزهایی که جونگ‌کوک عاشقانه زیر گوشش میخوند و جیمین قلبش پَر میکشید برای هرکلمه‌ای که روی قلبش مینشست. اما فکر به اینکه تمام این حرفها فقط و فقط بازی کردن یه نقشِ بیرحمانه بوده و هیچ عشقی این وسط وجود نداشته بغضش رو سنگین‌تر میکرد.

به محض بیدار شدن با شماره‌ای که از موبایل جیمین حفظ کرده بود تماس گرفت و بالاخره مردی که جین سیو شده بود رو راضی کرد تا بتونه باهاش ملاقات کنه.
ساعت ۹ توی کافه بیمارستانی که مرکز سئول قرار داشت، باید کیم سوک جین رو ملاقات میکرد.
نزدیک به بیمارستان ماشین رو نگه داشت. نگاهی به ساعت مچیش انداخت که هشت و نیم رو نشون میداد. از استرسی که داشت سی دقیقه زودتر رسیده بود. با کشیدن نفس‌های عمیق سعی میکرد که خودش رو کنترل کنه اما اینکه نمیدونست با چه آدمی قراره رو به رو بشه و واکنشش چی‌خواهد بود دلهره‌اش رو شدیدتر میکرد. یقه پیراهن شکلاتی که حسابی به تنش نشسته بود رو صاف کرد. با نگاهی به آیینه ماشین موهاش رو به بالا هول داد و از ماشین پیاده شد.
با قدم‌های نه‌چندان مطمئن راه افتاد و به محیط شلوغ بیمارستان رسید. کافه طبقه همکف بود و با پرسیدن از چند نفر بالاخره ورودی کافه رو پیاده کرد. فضای بزرگی داشت که گلدون‌های زیادی اطراف دیده میشدن. جمعیت زیادی پشت میزها نبودن اما گوشه‌ای‌ترین میز رو انتخاب کرد، صندلی رو به ورودی رو بیرون کشید و نشست.
با نوک انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود و چشم از ورودی برنمیداشت.
برای جین تایپ کرد که به کافه رسیده و پیراهن شکلاتی پوشیده تا به راحتی پیداش کنه. هنوز دقایقی به ساعت نه باقی مونده بود که متوجه مردی شد که با روپوش سفید وارد شد و بعد از نگاهی به اطراف کافه با مکث کوتاهی به سمتش اومد.
جونگ‌کوک به نشونه احترام ایستاد و با جلو بردن دستش سلام کرد. جین نگاه دوستانه‌ای نداشت، با صورتی جدی نگاهش رو به چشم‌های نگران جونگ‌کوک دوخت و بعد از مکث کوتاهی دست یخ‌زده جونگ‌کوک رو فشرد.
هردو روی صندلی نشستن و با اومدن باریستا دوتا قهوه سفارش دادن. جونگ‌کوک زیر نگاه خیره و موشکافانه جین عرق سردی روی کمرش نشسته بود و نمیدونست که باید از کجا شروع کنه.
سکوت بینشون طولانی شده بود و جین همچنان که دست به سینه نشسته بود جونگ‌کوک رو زیر نظر داشت، قصدی برای شکستن سکوت نداشت.
جونگ‌کوک لب پایینش رو با زبون خیس کرد و گفت:«من... خب نمیدونم با چه کسی طرف هستم...» جین با خونسردی گفت:«اما من کاملا میدونم با چه کسی طرف هستم»
جونگ‌کوک نگاه کنجکاوش رو دور صورت جذاب جین چرخوند و پرسید:«پس باید رابطه نزدیکی داشته باشین، درسته؟»
«درسته رابطمون خیلی نزدیکه» فکری توی سر جونگ‌کوک داشت ریشه میکرد که منتظر بود تا با تبر اون رو قطع کنه و حتی نمیخواست که اون رو به زبون بیاره پس با تته پته گفت:«یعـــ...یعنی... شما دو...دوتا...؟» جین آرنج دستهاش رو روی میز گذاشت، کمی جلو کشید، انگار که قصد بازی کردن داشت و از استیصال جونگ‌کوک لذت میبرد که گفت:«ما دوتا چی؟»
جونگ‌کوک نفس کلافه‌ای کشید و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. نباید درمقابل این غریبه ضعف نشون میداد، اون برای پیدا کردن پسرش اومده بود پس باید روی حرفهاش تمرکز میکرد. اخمی بین ابروهاش افتاد و از پرسیدن سوال قبلیش امتناع کرد پس گفت:«من باید با جیمین حرف بزنم...»

لطفا با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (2)Where stories live. Discover now