part 41🥀

385 89 20
                                    

بالاخره شب فرا رسید و تیک تاک ساعت شبیه به هشداری بود که نزدیک شدن به لحظه ملاقات رو نشون میداد. دلهره عجیبی به جونش افتاده بود اما درظاهر شبیه به یه کوه محکم نشون میداد.
گره کراواتش رو جلوی آیینه قدی اتاقش محکم کرد و به استایل تماما مشکیش چشم دوخت. دستش رو پایین کتش کشید و اون رو صاف کرد. نگاهش به موهای خاکستریش افتاد و فکر کرد که شاید دلش بخواد دوباره موهای مشکی داشته باشه و خودش رو قانع میکرد که این ارتباطی با حرف‌های جونگ‌کوک نداشت.
کاملا آماده بود و حرف‌هاشو توی ذهنش مرور میکرد. افرادش مکان ملاقات رو آماده کرده بودن و تا حالا همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود. معاون مین، جونگ‌کوک، چند نفر از اعضای تیمش به علاوه چانیول همراهیش میکردن و خوشبختانه تونسته بود جین و تهیونگ رو راضی کنه تا توی خونه منتظرشون بمونن.
اکسیژن اتاق براش کافی نبود و احساس نفس تنگی میکرد. زودتر از همه آماده شده بود پس ترجیح داد توی حیاط منتظر جونگ‌کوک و معاون بمونه پس قرصش رو با لیوان آبی خورد، از اتاقش خارج شد و حین بیرون رفتن از خونه به جین گفت:«به معاون و کوک بگو که بیرون منتظرم» که با شنیدن صدای جین مکث کرد:«باشه، مراقب خودت باش جیمین، سلامتی خودت رو اولویت قرار بده» و با تکون دادن سرش در رو بست و خارج شد.

باد سردی که به صورتش خورد کمی از حرارت درونش رو کم کرد. آهسته از پله‌ها پایین اومد و به یکی از ستون‌ها تکیه زد. هوا ابری و سرخ بود که از احتمال بارش برفی به سنگینی دلهره جیمین خبر میداد. نگاهش رو به درخت‌های بدون برگ و یخ‌زده زمستون دوخت که توی تاریکی و بهت شب فرورفته بودن.
با شنیدن صدای حضور کسی نگاهش رو به سمت چپ متمایل کرد. جونگ‌کوک بود که توی کت و شوار و پیراهن مشکی که زیر اون به تن داشت نفس گیر بود. لباس هایی که چانیول براشون تهیه کرده بود کاملا اندازه بودن و هردو برازنده بنظر میرسیدن. لبخند محوی روی لب‌های جیمین نقش بست و چشم‌های غم‌زده‌اش برقی زدن. جونگ‌کوک که خیره اون رو نگاه میکرد، دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش برد و نزدیک جیمین ایستاد. نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد که همزمان بخاری از دهنش خارج شد و نگاهش رو از سر تا پای جیمین گذروند:«خوش‌تیپ شدی!» جیمین لب خیسوند و با شیطنت جواب داد:«همین؟»
جونگ‌کوک دستش رو کنار سر جیمین روی ستون گذاشت، صورتش رو به پسر نزدیک کرد و با لحن اغواگری گفت:«خب... اگه الان منتظر مهم‌ترین ملاقاتت نبودی، بغلت میکردم، روی تختم میبردمت و تا صبح نقطه نقطه بدنت و با بوسه هام مهر میزدم. اونوقت میتونستم کنار گوشت از قشنگیات بگم و تو برام بخندی در حالی که فقط دوتا خط از چشمای قشنگت باقی مونده...» به رسم عادتی که بدجور حالش رو خوب میکرد پلک بست و دماغش رو به دماغ جیمین مالید. دم عمیقی از عطر پسرش گرفت و ادامه داد:«ولی حالا فقط میتونم بگم خوشتیپ شدی تا وسوسه فانتزی‌ای که ازش حرف زدم رو سرکوب کنم تا بتونی با اون تاعه وونِ فاکی حرف بزنی»
جیمین از حرص خوردن جونگ‌کوک خندید:«روزای بعد از اون هم وجود دارن کوک...»
«درست میگی، آخه میخوام بعد از این بدوزمت به قلبم. توی ذهنت زندگی کنم، تو فاصله لبای نیمه بازت، تو گرمای بدنت وقتی بی‌تابِ پیچک شدنی بعد همون لحظه که تو بغلمی رو مهره‌های کمرت بوسه بزنم» بعد لب‌های بیتابش رو به جیمین رسوند و بوسه عمیقی روی لب‌های پسر گذاشت. عقب کشید و برای کنترل افکارش که سرکشی رو شروع کرده بودن تا همین الان جیمین رو روی شونه‌اش بندازه، به اتاقش ببره و تا صبح باهاش عشق بازی کنه، پاکت سیگارش رو بیرون کشید و با گرهی که بین ابروهاش افتاده بود حین بیرون کشیدن سیگاری گفت:«میکشی؟» و بعد سیگار رو بین لب‌هاش گذاشت، با فندک نقره‌ای رنگش روشنش کرد و دم عمیقی ازش گرفت.
جیمین بی‌حرف دست بالا آورد و سیگار رو از بین لب‌های جونگ‌کوک برداشت. با نگاهی خواستنی اون رو بین لب‌هاش گذاشت و بازدمش رو که با دود سیگار مخلوط شده بود توی صورت مسخ شده جونگ‌کوک رها کرد:«حالا فهمیدم چرا لبات همیشه طعم قهوه میدن... این سیگار... هووووم طعم لبات و میده...»
جونگ‌کوک لبخندی زد، سیگار دیگه‌ای روشن کرد و همونطور که دستش رو زیر چونه جیمین میکشید جواب داد:«پس دیگه نباید اجازه بدم از این سیگار بکشی... هروقت هوس این طعم و کردی...» صورتش رو جلو کشید و به فاصله یک بوسه از لب‌های جیمین متوقف شد. با لحن اغواگری ادامه داد:«میتونم با بخشندگی این لبارو در اختیارت بزارم بیبی»
جیمین که نفس توی سینه‌اش گره خورده بود و وسوسه به صفر رسوندن اون فاصله داشت دیوونش میکرد دستش رو بالا آورد و روی قفسه سینه جونگ‌کوک گذاشت. با فشار کمی اون رو از خودش فاصله داد:«الان کارای مهم‌تری برای انجام دادن داریم کوک، درسته؟»
جونگ‌کوک کمی فاصله گرفت و پک دیگه‌ای به سیگارش زد:«درسته عزیزم، باید بریم که پلنِ فرستادن تایلر به دیار باقی رو بچینیم»
جیمین سری به نشونه مثبت تکون داد، توی همون فاصله نزدیک، دستش رو به دست آزاد جونگ‌کوک که مماس با بدنش قرار داشت، نزدیک و لمسش کرد:«یخ کردی... استرس داری؟»
خاکستر سیگارش رو روی زمین تکوند:«تو نداری؟» «فقط کمی...» «اما قیافت همون مقدار کم رو هم نشون نمیده!»
با انگشت شصت خط‌های فرضی پشت دست جونگ‌کوک کشید، فشار بی‌جونی به دست‌های پسر وارد کرد و نگاهش رو به اتصال دست‌هاشون دوخت:«لیدر تیم یکِ پارک جیک که توی سئول به ماشین کشتار معروفن قطعا یادگرفته توی همچین مواقعی احساسات درونیش رو چطوری کنترل کنه تا ظاهرش چیزی رو نشون نده... فکر کنم قبلا آوازه تیم منو شنیدی...»
غم به چشم‌های جونگ‌کوک حجوم آورد از جبری که به پسرش تحمیل شده بود و خودش یکی از پایه‌های این تحمیل بود. خجالت‌زده سیگارش رو روی زمین انداخت، دست جیمین رو بالا آورد و بوسه گرمی روی دستش گذاشت:«متاسفم برای چیزی که نمیخواستی اما مجبور شدی بپذیریش... ولی همه اینا تموم میشن... به این فکر کن که بعد از مردن تایلر و واگذاری جایگاه به معاون مین میتونی طوری که همیشه دوست داشتی زندگی کنی... من دلم روشنه بیا به اشک شوقِ بعد از اینهمه اندوه امیدوار باشیم...»
«شاید همینطوره، اما این زندگی همیشه منو سوپرایز کرده، درست وقتایی که میخواستم یه نفس راحت بکشم محکم یقه‌مو گرفته و منو انداخته تو دورِ اجبار و اجبار و اجبار...کاش یکم روزگار وایسه... من زمان لازم دارم تا خودمو پیدا کنم، تا یکم زندگی کنم. ولی اونقدر باز روی شونه‌هامه که حتی نمیتونم نفس بکشم...»
به چشم‌هایی که حالا دوباره غم میونشون لونه کرده بود، زل زد. قلبش آتیش گرفته بود از مروری که تک تک کلماتش طعم گس و تلخی میدادن. دست جلو برد و جیمین رو نرم و پرمحبت توی آغوش کشید و پشتش رو نوازش کرد.

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin